نخجیرلغتنامه دهخدانخجیر. [ ن َ ] (اِ) شکار. (برهان قاطع) (انجمن آرا)(آنندراج ) (ناظم الاطباء). صید. (ناظم الاطباء). نخچیر. برای مطالعه ٔ معانی و شواهد رجوع به نخچیر شود.- نخجیر ا
نخجیر کردنلغتنامه دهخدانخجیر کردن . [ ن َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) صید. شکار کردن : همی کرد نخجیر تا شب ز کوه برآمد سبک بازگشت از گروه . فردوسی .همی کرد نخجیر و یادش نبوداز آنکس که با او ن
نخجیر کردنلغتنامه دهخدانخجیر کردن . [ ن َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) صید. شکار کردن : همی کرد نخجیر تا شب ز کوه برآمد سبک بازگشت از گروه . فردوسی .همی کرد نخجیر و یادش نبوداز آنکس که با او ن
نخجیرگرلغتنامه دهخدانخجیرگر. [ ن َ گ َ ] (ص مرکب ) شکارچی صیاد. شکارکننده . نخجیرگیر : رای تو چه کردی ار به تقدیرنخجیرگر او شدی تو نخجیر.نظامی .
نخجیرپردازلغتنامه دهخدانخجیرپرداز. [ ن َ پ َ ] (نف مرکب ) صیاد. که بسیار شکار کند. که در صید ولوع است : از آن نخجیرپرداز جهانگیرجهانگیری چو خسرو گشت نخجیر.نظامی .
نخجیرجویلغتنامه دهخدانخجیرجوی . [ ن َ ] (نف مرکب ) نخجیرجو. شکارجوینده . که در طلب شکار است . که بجستجوی شکار است . شکارچی : مرا اسیر گرفته بتی گرفته اسیرشگفت نیست که نخجیرجوی شد نخ
نخجیرسازلغتنامه دهخدانخجیرساز. [ ن َ ] (نف مرکب ) شکاری . نخجیرکننده : رها کن به نخجیر این کبک بازبترس از عقابان نخجیرساز.نظامی .