نهورلغتنامه دهخدانهور. [ ن َ ] (اِخ ) دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل . در 8 هزارگزی جنوب شرقی بنجار در جلگه ٔ گرم معتدل هوایی واقع و دارای 414 تن سکنه است . آبش از رودخانه ٔ
نهورلغتنامه دهخدانهور. [ ن ُ ] (اِ) چشم . (جهانگیری ) (رشیدی ) (انجمن آرا) : تو آن سری که شمارند خاک پای تراسران محتشمان توتیای نور نهور. سوزنی (از جهانگیری ). || نگاه . (جهانگی
ناوردفرهنگ مترادف و متضاد۱. آرزم، آورد، جنگ، رزم، ستیز، نبرد ۲. جولانگاه، رزمگاه، عرصه، میدان ۳. جولان
اضواءلغتنامه دهخدااضواء. [ اَض ْ وَءْ ] (ع ن تف ) اضوء. روشن تر. باروشنایی تر. (ناظم الاطباء): اجلی من الدرر علی نحور الحرائر و اضواء من دراری النجوم الزواهر. (محمدبن نصربن منصور
بجمعویلغتنامه دهخدابجمعوی . [ ] (اِخ ) شیخ علی بن سلیمان دمنتی بجمعوی مالکی مغربی که در 1299 هَ . ق . در مصر بوده است . او راست : اجلی مساند علی الرحمن ، حلی نحور حور الجنان فی حظ
نحرفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. (فقه) شتر کشتن.۲. (ادبی) تبدیل مفعولات به فع میباشد.۳. (اسم) [جمع: نُحور] [قدیمی] قسمت بالای سینه؛ گلو یا جای گردنبند.۴. [قدیمی، مجاز] گلو بریدن.۵. [قدیمی،
حائر ملهملغتنامه دهخداحائر ملهم .[ ءِ رِ م َ هََ ] (اِخ ) در یمامة است ، اعشی گوید:فرکن مهراس الی ماردفقاع منفوحةفالحائر.داودبن متمم بن نویرة درباره ٔ یوم ملهم گوید:و یوم ابی جزء بمل
حمیدالدین محمودیلغتنامه دهخداحمیدالدین محمودی . [ ح َ دُدْ دی ن ِ م َ ] (اِخ ) القاضی الامام حمیدالدین افتخار الافاضل علی بن عمرالمحمودی قدوه ٔ افاضل عصر و والی و متصرف بر ولایت نظم و نثر،