ناچارفرهنگ مترادف و متضاد۱. لابد، لاعلاج، مجبور، مضطر، ملزم، ناگزیر ۲. ضروراً، ضرورتاً، کرهاً ۳. بیاختیار، بیچاره، عاجز ≠ چارهدار
ناچارلغتنامه دهخداناچار. (ص مرکب ، ق مرکب ) تفسیر لابد است یعنی چیزی که لازم و واجب بود و بی آن میسر نشود. (برهان قاطع) (آنندراج ). برخلاف میل و رغبت . لاعلاج . لابد. مجبور. بالض
ناچارفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اختیار فردی؛ عام د] ناچار، بالاجبار هیچکدام، نه این و نه آن، هیچیک، هرکدام بیطرفانه، انصافاً
ناچارفرهنگ فارسی طیفیمقوله: ارادۀ اجتماعی عام الزاماً، ناچاراً، اجباراً، بهاجبار، ناگزیر، بهناچار، برخلاف میلورضا، ازروی بیمیلی، بهطوراجبار، بهزور
ناچار شدنلغتنامه دهخداناچار شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مجبور شدن . ناگزیر شدن . لاعلاج شدن . (ناظم الاطباء). درماندن . اضطرار.