ناهوشیارلغتنامه دهخداناهوشیار. [ هوش ْ ] (ص مرکب ) کم عقل . کم فراست . بی هوش . بی عقل : دمان طوس نامرد ناهوشیارچرا برد لشکر به سوی حصار. فردوسی .چنین گفت کای رخش ناهوشیار.که گفتت که با شیر کن کارزار. فردوسی .
ناوسارلغتنامه دهخداناوسار.(اِ مرکب ) دیرک آسیا که با چرخاب میگردد. || مجرائی که باغستان را بدان آبیاری میکنند. (ناظم الاطباء). || ناسار. رجوع به ناسار شود.
ناهشیارلغتنامه دهخداناهشیار. [ هَُ ش ْ ](ص مرکب ) مغفل . ناهوشیار. غافل . بی خبر : کان تبنگو کاندر او دینار بودآن ستد زایدر که ناهشیار بود. رودکی . || مصروع . صرع زده : ز سودا و ز صفرا و تپیدن بسان مرد
ناهوشیاریلغتنامه دهخداناهوشیاری . [ هوش ْ ] (حامص مرکب ) هوشیار نبودن . نابخردی . بی کیاستی . || مدهوشی . بیهوشی . حالت بیخودی و بیهوشی . بهوش نبودن . || دیوانگی . ابلهی . حماقت : که او را شماخواستگاری کنیدبدینگونه ناهوشیاری کنید. شمسی (یوسف و
ناهوشیارانهلغتنامه دهخداناهوشیارانه . [ هوش ْ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) نه از روی هوشیاری و کیاست . ابلهانه . بیخردانه .
ناهوشیاریلغتنامه دهخداناهوشیاری . [ هوش ْ ] (حامص مرکب ) هوشیار نبودن . نابخردی . بی کیاستی . || مدهوشی . بیهوشی . حالت بیخودی و بیهوشی . بهوش نبودن . || دیوانگی . ابلهی . حماقت : که او را شماخواستگاری کنیدبدینگونه ناهوشیاری کنید. شمسی (یوسف و
ناهشیارلغتنامه دهخداناهشیار. [ هَُ ش ْ ](ص مرکب ) مغفل . ناهوشیار. غافل . بی خبر : کان تبنگو کاندر او دینار بودآن ستد زایدر که ناهشیار بود. رودکی . || مصروع . صرع زده : ز سودا و ز صفرا و تپیدن بسان مرد
ناهشیوارلغتنامه دهخداناهشیوار. [ هَُشی ] (ص مرکب ) ناهوشیار. بی خرد. کم عقل : ز تخمی که کشتی در این روزگارترا داد ای ناهشیوار بار. فردوسی .تو او را به دل ناهشیوار خوان وگر ارجمندی شود خوار دان . فردوسی .<b
ناهوشیارانهلغتنامه دهخداناهوشیارانه . [ هوش ْ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) نه از روی هوشیاری و کیاست . ابلهانه . بیخردانه .
ناهوشیاریلغتنامه دهخداناهوشیاری . [ هوش ْ ] (حامص مرکب ) هوشیار نبودن . نابخردی . بی کیاستی . || مدهوشی . بیهوشی . حالت بیخودی و بیهوشی . بهوش نبودن . || دیوانگی . ابلهی . حماقت : که او را شماخواستگاری کنیدبدینگونه ناهوشیاری کنید. شمسی (یوسف و