نامه خوانلغتنامه دهخدانامه خوان . [ م َ / م ِ خوا / خا ] (نف مرکب ) خواننده ٔ نامه . آنکه نامه را میخواند. || آنکه نامه ٔ اعمال خواند : چو فردا نامه خوانان نامه خوانندمو در کف نامه سر در پیش دیرم .<
نومةلغتنامه دهخدانومة. [ م َ ] (ع ص ) رجل نومة؛ مرد بی اعتبار گمنام . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به نُوَمَة شود. || مرد کندخاطر نادان . (ناظم الاطباء). رجوع به نُوَمَة شود.
نومةلغتنامه دهخدانومة. [ ن ُ وَ م َ ] (ع ص ) رجل نومة؛ مردی بی نام .(مهذب الاسماء). مرد گمنام بی اعتبار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نویم . مغفل خامل . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). نومَة. (ناظم الاطباء). || آنکه خواب بسیار کند. (مهذب الاسماء). مرد بسیارخواب . (منتهی الارب ) (ناظم الاط
نائمةلغتنامه دهخدانائمة. [ ءِ م َ ] (ع ص ) مؤنث نائم . (از منتهی الارب ). زن خوابیده و به خواب شده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ، نُوَم . (اقرب الموارد). || (اِ) مرگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || زن مرده . (اقرب الموارد) (المنجد). || مار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || کاسد. (دهار). مع
نامچهلغتنامه دهخدانامچه . [ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) مخفف نامه چه ، تصغیرنامه . (یادداشت مؤلف ). نامه ٔ خرد. نامه ٔ کوچک . این کلمه نیز چون «نامه » به آخر بعض اسم ها درآید: اجاره نامچه . بخشش نامچه . رهن نامچه . طلاق نامچه . وصیت نامچه .
نامهلغتنامه دهخدانامه . [ م َ / م ِ ] (اِ) پهلوی «نامک » (= کتاب ) مأخوذ از «نام »، کردی «نامه » (= مراسله ) (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). مکتوب . قرطاس قرطس . (منتهی الارب ). کتابت . (برهان قاطع). (آنندراج ) (انجمن آرا). کاغذی که به نام کسی نوشته شود. (ف
پیکفرهنگ فارسی عمیدقاصد؛ چاپار؛ نامهبر: ◻︎ کار پیکان نامه بردن دان و بس / پیک را کی نامهخوان دانستهاند (خاقانی: ۴۸۰).
خوانلغتنامه دهخداخوان . [ خوا / خا ] (نف مرخم )مخفف خواننده و همواره بصورت مرکب استعمال میشود.- آفرین خوان ؛ آنکه تحسین کند. آنکه آفرین گوید : نظامی چو دولت در ایوان اوشب و روزباد آفرین خوان او.
افزونلغتنامه دهخداافزون . [ اَ ] (ص ) فزون . بسیار. (آنندراج ). علاوه . اضافه . (ناظم الاطباء).زیاده است . (فرهنگ شعوری ) (مجمع الفرس اسدی ). فزون .بیش . زیادت . مقابل کم . زایده . زَید. (یادداشت دهخدا). مَثل . مَئِط. مَئط. (از منتهی الارب ) : شود نیکی افزون چو افزو
پیکلغتنامه دهخداپیک . [ پ َ / پ ِ ] (اِ) (از اوستائی پدیکا، لغةً بمعنی پیاده رونده و مجازاً قاصد) کسی که مأمور رساندن بارها و نامه های پستی است از جایی بجایی . برید . فیج . (منتهی الارب ). قاصد. مِرسال . ساعی . پروان . چاپار. نامه بر. پیام آور. (شرفنامه ).
نامهلغتنامه دهخدانامه . [ م َ / م ِ ] (اِ) پهلوی «نامک » (= کتاب ) مأخوذ از «نام »، کردی «نامه » (= مراسله ) (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). مکتوب . قرطاس قرطس . (منتهی الارب ). کتابت . (برهان قاطع). (آنندراج ) (انجمن آرا). کاغذی که به نام کسی نوشته شود. (ف
نامهفرهنگ فارسی عمید۱. مطلبی که خطاب بر فردی معین نوشته میشود و معمولاً بهوسیلۀ پست و در پاکت به دست گیرنده میرسد.۲. کاغذی که بر روی آن مطالبی نوشتهشده.۳. (پیشوند) جزء پسین برخی کلمات به معنی نوشتهای در موضوع معین: پایاننامه، سالنامه.
دانشنامهلغتنامه دهخدادانشنامه . [ ن ِ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) گواهی نامه ٔ دانشکده . مدرک و ورقه ٔ اجتهاد و فراغت از تحصیل در دانشکده ها و دانشگاهها. اجازه نامه ٔ علمی رسمی ختم تحصیل در رشته های مختلف علوم و فنون و ادبیات ازدانشکده ها و دانشگاهها. تصدیق نامه ٔ مدر
درزی نامهلغتنامه دهخدادرزی نامه . [ دَ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) نامه ٔ درزیگران . کتاب درزیان .کتابی که داستانهای درزیان در بر دارد : در سمر میخواند درزی نامه ای گرد او جمع آمده هنگامه ای .مولوی .
رامشی نامهلغتنامه دهخدارامشی نامه . [ م ِ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) نامه ٔ شادی . طرب نامه : بهرام گور بتمامی نواحی مملکت نوشت : ... گر ایزد مرا زندگانی دهدوزین اختران کامرانی دهدیکی رامشی نامه خوانید نیزکزان جاودان ارج یابیدچیز
دعوت نامهلغتنامه دهخدادعوت نامه . [ دَع ْ وَ م َ ] (اِ مرکب ) نامه یا کارت متضمن خواهش درآمدن به مجلس مهمانی و جشن و غیره .