ناعمدیکشنری عربی به فارسیسطح صاف , قسمت صاف هر چيز , هموار , نرم , روان , سليس , بي تکان , بي مو , صيقلي , ملا يم , دلنواز , روان کردن , ارام کردن , تسکين دادن , صاف شدن , ملا يم شدن ,
ناسغلغتنامه دهخداناسغ. [ س ِ ] (ع ص ) اسم فاعل است از نسغ. رجوع به نسغ شود. || رجل ناسغ؛ نیک ماهر در نیزه زدن . ج ، نُسَّغ. (المنجد).
ناشغلغتنامه دهخداناشغ. [ ش ِ ] (ع ص ) اسم فاعل است از نشغ. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به نشغ شود. || کسی که به سبب شوق یا افسوس نعره می زند و گریه در سینه می گرداند چندانکه ب
ناعطلغتنامه دهخداناعط. [ ع ِ ] (اِخ ) لقب پدر گروهی از طایفه ٔ همدان . (ناظم الاطباء).بنوناعط؛ حیی است از بنی همدان . (معجم متن اللغة).