ناظردیکشنری فارسی به عربیجهاز السيطرة , کبير الخدم , متفرج , محصل الديون , مراقب , مشاهد , مشرف , مضيف
ناظرفرهنگ مترادف و متضاد۱. کارگزار، مباشر، وکیل ۲. متصدی، مراقب ۳. تماشاچی، تماشاگر، حاضر، شاهد، نظارهگر ۴. عاشق
ناظرلغتنامه دهخداناظر. [ ظِ ] (ع ص ، اِ) نظرکننده . (فرهنگ نظام ). نگرنده . (مهذب الاسماء). نگرنده . نگاه کننده . (ناظم الاطباء). نگران . که می نگرد. تماشاگر : تا مبصر را دل اند
ناظریلغتنامه دهخداناظری . [ ظِ ] (حامص ) نظارت کردن . ناظر بودن . رجوع به ناظر شود. || مباشرت . کارگزاری .
نگرانیلغتنامه دهخدانگرانی . [ ن ِ گ َ ] (حامص ) بینندگی . (فرهنگ فارسی معین ). نگران و ناظر بودن . || انتظار. چشم داشت . (از ناظم الاطباء). ترصد. (یادداشت مؤلف ). || اضطراب . دلو
شاهدلغتنامه دهخداشاهد. [ هَِ ] (ع ص ، اِ) مشاهده کننده ٔ امری یا چیزی . حاضر. (از منتهی الارب ). نگاه کننده . (از اقرب الموارد). ج ، شهود و شُهَّد : اینک جوابهای جزم است در این
استیلاءلغتنامه دهخدااستیلاء. [ اِ ] (ع مص ) استیلا. دست یافتن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (تفلیسی ). غالب آمدن . غالب شدن . (غیاث ). غلبه . تمام دست یافتن بر چیزی . (منتهی الار