ناسزاوارلغتنامه دهخداناسزاوار. [ س َ ] (ص مرکب ) ناسزا. نالایق . (آنندراج ). چیزی که سزاوار و لایق نباشد.(ناظم الاطباء). نادرخور. مقابل سزاوار : تن مرد نادان ز گل خوارتربهر نیکئی نا
ناسزاوار آمدنلغتنامه دهخداناسزاوار آمدن . [ س َ م َ دَ ] (مص مرکب )ناپسند بودن . ناپسند آمدن . ناخوش آمدن : گرت خوی من آمد ناسزاوارتو خوی نیک خویش از دست مگذار.سعدی .
ناسزاوار مردلغتنامه دهخداناسزاوار مرد. [ س َ م َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) نااهل . نالایق : ز خوبی نگه کن که پیران چه کردبر آن بیوفا ناسزاوار مرد. فردوسی .نه غیبت کن آن ناسزاوار مردکه دیوان
ناسزاوارکارلغتنامه دهخداناسزاوارکار.[ س َ ] (ص مرکب ) زشت کار. بدکار. ستمگر : براندیش از کار پرویز شاه از آن ناسزاوارکار تباه .فردوسی .
ناسزاوار آمدنلغتنامه دهخداناسزاوار آمدن . [ س َ م َ دَ ] (مص مرکب )ناپسند بودن . ناپسند آمدن . ناخوش آمدن : گرت خوی من آمد ناسزاوارتو خوی نیک خویش از دست مگذار.سعدی .
ناسزاوار مردلغتنامه دهخداناسزاوار مرد. [ س َ م َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) نااهل . نالایق : ز خوبی نگه کن که پیران چه کردبر آن بیوفا ناسزاوار مرد. فردوسی .نه غیبت کن آن ناسزاوار مردکه دیوان
ناسزاوارکارلغتنامه دهخداناسزاوارکار.[ س َ ] (ص مرکب ) زشت کار. بدکار. ستمگر : براندیش از کار پرویز شاه از آن ناسزاوارکار تباه .فردوسی .
ناسزالغتنامه دهخداناسزا. [ س َ ] (ص مرکب ) ناسزاوار. نالایق . فرومایه ، که سزاوار و لایق نباشد. (ناظم الاطباء). ناقابل . نابرازنده . که برازنده و درخور نباشد. نااهل . ناشایسته .