میشوملغتنامه دهخدامیشوم . [ م َ ] (از ع ، اِ) بداُغُر. (لغت فرس اسدی ). نامبارک و ناخجسته و نافرجام وضد میمون و باشآمت و بداختر و منحوس و بدشگون و بدفال و بدبخت و مطرود و ملعون . (ناظم الاطباء). این لفظغلط است ، صحیح مشؤوم به فتح میم و سکون شین است . (از غیاث ) (از آنندراج ). استعمال این کلمه
مسوملغتنامه دهخدامسوم . [ م ُ س َوْ وَ ] (ع ص ) نشان و علامت گذاشته شده . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). داغدار. || اسب به چرا گذاشته شده . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). به چرا گذاشته شده . (ناظم الاطباء).
مسوملغتنامه دهخدامسوم . [ م ُ س َوْ وِ ] (ع ص ) نشان گذارنده . || کسی که اسب خود به چرا بگذارد. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
مشئوملغتنامه دهخدامشئوم . [ م َ ] (ع ص ) مشؤوم . میشوم . بدیمن . نامیمون . نامبارک : بر زنی گشت عاشق آن مشئوم آن نگونسارتر ز راهب روم . سنایی (حدیقه از فرهنگ فارسی معین ).و رجوع به مشؤم و مشؤوم و مشوم شود.
مشوملغتنامه دهخدامشوم . [ م َ ] (ع ص ) (از «ش ٔم ») بداختر. (مهذب الاسماء): رجل مشوم و رجل مشؤوم ؛ مرد بدفال و نیز مرد بدفالی رسیده . ج ، مشائیم . (منتهی الارب ). مشوم بر وزن مقول نیز جایز است . (آنندراج ). مشؤوم . الجار الشُّؤْم . بدفالی آورنده و آن مفعولی بمعنی فاعل است مانند مستور بمعنی
مشوملغتنامه دهخدامشوم . [ م َ ] (ع ص ) (از «ش ی م ») مشیوم . باخال . (از منتهی الارب ). باخال و خال دار. (ناظم الاطباء). شیم . مشیوم . خالدار. (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد).
میشومهلغتنامه دهخدامیشومه . [ م َ م َ ] (از ع ، ص ) مشؤومة. مشؤوم . میشوم . رجوع به میشوم و مشؤوم شود.
مشئومفرهنگ مترادف و متضادبدیمن، نامیمون، نامبارک، بدشگون، ناخجسته، شوم، نحس، میشوم، منحوس ≠ مبارک، خوشیمن، مبارک، همایون
نافرخندهلغتنامه دهخدانافرخنده . [ ف َ خ ُ دَ / دِ ] (ص مرکب ) نامبارک . نامیمون . شوم . میشوم . مشؤوم . نحس . مقابل فرخنده . رجوع به فرخنده شود.
مشؤوملغتنامه دهخدامشؤوم . [ م َ ئو ] (ع ص ) مَشوم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (محیطالمحیط). بمعنی منحوس صحیح است چه این صیغه اسم مفعول است از شام یشام مشؤوماً که مهموزالعین باشد... و آنچه که در عوام شهرت یافته مَیشوم است ... و این نیز غلط است . چنانکه صاحب ضوء در تعریف کلم
مشئوملغتنامه دهخدامشئوم . [ م َ ] (ع ص ) مشؤوم . میشوم . بدیمن . نامیمون . نامبارک : بر زنی گشت عاشق آن مشئوم آن نگونسارتر ز راهب روم . سنایی (حدیقه از فرهنگ فارسی معین ).و رجوع به مشؤم و مشؤوم و مشوم شود.
همافرهنگ فارسی عمیدپرندهای با چثۀ درشت از تیرۀ لاشخورها و شبیه شاهین. Δ قدما میپنداشتند خوراکش استخوان است و سایهاش بر سر هرکس بیفتد به سعادت و کامرانی خواهد رسید و در میمنت و سعادت به او مثل میزدند: ◻︎ غلیواج از چه میشوم است؟ از آنکه گوشت برباید / هما ایرا مبارک شد، که قوتَش استخوان باشد (عنصری: ۳۲۸).
میشومهلغتنامه دهخدامیشومه . [ م َ م َ ] (از ع ، ص ) مشؤومة. مشؤوم . میشوم . رجوع به میشوم و مشؤوم شود.