مکلف شدنفرهنگ مترادف و متضاد۱. متعهد شدن، عهدهدار شدن ۲. مجبور شدن، موظف شدن ۳. به حد تکلیف رسیدن، بالغشدن
مکلف شدنفرهنگ انتشارات معین( ~. شُ دَ) [ ع - فا. ] (مص ل .) 1 - انجام کاری را به عهده گرفتن . 2 - به سن بلوغ رسیدن .
مکلفلغتنامه دهخدامکلف . [ م ُ ک َل ْ ل َ ] (ع ص ) رنج رسانیده شده . (آنندراج ). به مشقت و دشواری درافتاده . (ناظم الاطباء). و رجوع به تکلیف شود. || کسی که ترتیب و انجام دادن امر
مکلففرهنگ انتشارات معین(مُ کَ لَّ) [ ع . ] (اِمف .) تکلیف شده ، کسی که انجام کاری را عهده دار شده باشد.
مکلففرهنگ انتشارات معین(مُ کَ لِّ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - به زحمت و مشقت اندازنده . 2 - تعیین کنندة تکلیف . ج . مکلفین .
موظف شدنفرهنگ مترادف و متضاد۱. ملزم شدن، مکلف شدن، وظیفهدار شدن، مسئولیتی بهعهده گرفتن ۲. وظیفهبگیر شدن، مواجبدار شدن، کارمند شدن
مکلفلغتنامه دهخدامکلف . [ م ُ ک َل ْ ل َ ] (ع ص ) رنج رسانیده شده . (آنندراج ). به مشقت و دشواری درافتاده . (ناظم الاطباء). و رجوع به تکلیف شود. || کسی که ترتیب و انجام دادن امر
ابعاطلغتنامه دهخداابعاط. [ اِ ] (ع مص ) گریختن . || از حد درگذشتن و غلو کردن در نادانی و کار زشت . || لایعنی گفتن . || مکلف شدن کسی بدانچه بالای طاقت اوست . || دور رفتن ستور بچرا
موظفلغتنامه دهخداموظف . [ م ُ وَظْ ظَ ] (ع ص ) روزمره کرده شده بر کسی . (از منتهی الارب ). وظیفه داده شده . (یادداشت مؤلف ). وظیفه کرده شده و وظیفه داده شده . (غیاث ) (آنندراج
قلملغتنامه دهخداقلم . [ ق َ ل َ ] (ع مص ) چیدن و تراشیدن ناخن و جز آن را. (منتهی الارب ). || قطع کردن . (اقرب الموارد). در اقرب الموارد قلم به فتح اول و سکون دوم را قطع کردن چی