مچهلغتنامه دهخدامچه . [ م َ چ َ / چ ِ ] (اِ) لب (در دیلمان ). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || چانه . زنخ (در رشت ). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مچهلغتنامه دهخدامچه . [ م ُچ ْ چ َ /چ ِ ] (اِ) برغست را گویند و آن گیاهی است بهاری مانند اسفناج که در آشها کنند. (برهان ) (آنندراج ). مجه .برغست . (ناظم الاطباء). کملول . پژند.
مَچِه خَرگویش گنابادی در گویش گنابادی به الاغ ماده مچه خر یا ماچه خر گویند.برای توهین مرد به زن هم به کار میرود و به صورت کنایه به زنی گویند که حرف گوش کن نیست و از مرد تمکین ندارد.
مَچِه خَرگویش گنابادی در گویش گنابادی به الاغ ماده مچه خر یا ماچه خر گویند.برای توهین مرد به زن هم به کار میرود و به صورت کنایه به زنی گویند که حرف گوش کن نیست و از مرد تمکین ندارد.
مچه والغتنامه دهخدامچه وا. [ م ُچ ْ چ َ / چ ِ ] (اِ مرکب ) آشی باشد که از مچه پزند، چه وا به معنی آش است و مچه گیاهی باشد خودرو و بهاری شبیه به اسفناج که به عربی قنابری خوانند. (ب
بچه مچهلغتنامه دهخدابچه مچه . [ ب َ چ َ / چ ِ / ب َچ ْ چ ِ م َچ ْ چ ِ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) از اتباع است . رجوع به بچه شود.
مچگانلغتنامه دهخدامچگان . [ م ُ چ َ ] (اِ) ج ِ مچه . (ناظم الاطباء). رجوع به مچه [ م ُ چ َ / چ ِ ] شود.
کملوللغتنامه دهخداکملول . [ک ُ ] (ع اِ) گیاهی ، به فارسی برغست و مچه است و بیشتر در اول ربیع در زمین نیکوخارزار و عوسجستان و کنار جوی روید، شبیه به اسفناج باریک ساق اندک تلخ و تن