مُخْتاْرگویش گنابادی در گویش گنابادی یعنی کسی که کنترل مخ و عقلش را دارد ، آزاد ، صاحب اختیار ، آزاد در انتخاب ، پیوندهای اعصاب و نورون هادر مغز
مختارفرهنگ مترادف و متضادآزاد، برگزیده، بهین، پسندیده، حر، صاحباختیار، ماذون، مجاز، مخیر، مستقل ≠ مجبور
مختارلغتنامه دهخدامختار. [ م ُ ] (اِخ ) ابوعبداﷲبن محمدبن احمد هروی ، وی جامع علوم صوری و معنوی بود و در سال 277 هَ . ق . وفات یافته . قبرش در سبز خیابان هرات واقع است که مردم رو
مختار حقلغتنامه دهخدامختار حق . [ م ُ رِ ح َق ق ] (اِخ ) کنایه از حضرت رسالت صلوات اﷲ علیه و آله است . (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) : هم پدری ها نمود در حق مختار حق کرده ٔ
مختار کللغتنامه دهخدامختار کل . [ م ُ رِ ک ُل ل ] (اِخ ) کنایه از آن حضرت صلی اﷲعلیه وآله . مختار حق . (ناظم الاطباء). و رجوع به ماده ٔ قبل شود.
مختارلغتنامه دهخدامختار. [ م ُ ] (اِخ ) ابن ابی عبیده ٔ ثقفی (1 - 67 هَ . ق .) ملقب به کیسان وی از مردم طائف است . در خلافت عمر همراه پدر خود به مدینه رفت . پدر او در وقعه ٔ یوم
مختارلغتنامه دهخدامختار. [ م ُ ] (اِخ ) ابن احمد المؤید المعظمی از دانشمندان و علمای دمشق است که در همانجا متولد شده و نیز وفاتش در همان شهر بوده است ، وی به مصر و مدینه مسافرت