مَسْحاًفرهنگ واژگان قرآنمسح کردن - لمس نمودن (کلمه مسح به معناي کشيدن دست و يا هر عضو ديگری به عنوان لمس کننده به لمس شونده ، بدون هیچ حائلی و با اختیار است ،. مسحت الشيء و مسحت بالشي
مسحاءلغتنامه دهخدامسحاء. [ م َ ] (ع ص ) مؤنث أمسح . (از اقرب الموارد). رجوع به أمسح شود. || زمین هموار سنگریزه ناک که در آن گیاه نباشد. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج
مسحاتلغتنامه دهخدامسحات . [ م ِ ] (ع اِ) بیلی که به آن از زمین گِل کنند. بیلچه . (غیاث ). رجوع به مسحاة شود.
مسحاجلغتنامه دهخدامسحاج . [ م ِ ] (ع ص ) چارپا که بدود ولی نه دویدن سریع و سخت . (از اقرب الموارد). مسحج . و رجوع به مسحج شود. || زن سحوج که بسیار و پی درپی سوگند خورد. (از اقرب
مسحاقلغتنامه دهخدامسحاق . [ م ِ ] (ع اِ) پوست تنکی که می پوشاند سطح خارجی استخوانهای سر را. ج ، مَساحیق . (ناظم الاطباء).
مسحاوینلغتنامه دهخدامسحاوین . [ م َ وَ ] (ع ص ، اِ) تثنیه ٔ مسحاء (در حالت نصبی و جری ). دو زمین سنگریزه ناک . (ناظم الاطباء). رجوع به مسحاء شود.
مسحاءلغتنامه دهخدامسحاء. [ م َ ] (ع ص ) مؤنث أمسح . (از اقرب الموارد). رجوع به أمسح شود. || زمین هموار سنگریزه ناک که در آن گیاه نباشد. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج
مسحاتلغتنامه دهخدامسحات . [ م ِ ] (ع اِ) بیلی که به آن از زمین گِل کنند. بیلچه . (غیاث ). رجوع به مسحاة شود.
مسحاجلغتنامه دهخدامسحاج . [ م ِ ] (ع ص ) چارپا که بدود ولی نه دویدن سریع و سخت . (از اقرب الموارد). مسحج . و رجوع به مسحج شود. || زن سحوج که بسیار و پی درپی سوگند خورد. (از اقرب
مسحاقلغتنامه دهخدامسحاق . [ م ِ ] (ع اِ) پوست تنکی که می پوشاند سطح خارجی استخوانهای سر را. ج ، مَساحیق . (ناظم الاطباء).
مسحاوینلغتنامه دهخدامسحاوین . [ م َ وَ ] (ع ص ، اِ) تثنیه ٔ مسحاء (در حالت نصبی و جری ). دو زمین سنگریزه ناک . (ناظم الاطباء). رجوع به مسحاء شود.