موسیرلغتنامه دهخداموسیر. (اِ) سیری است که ترشی و آچار سازند از آن . سیر کوهی . ثوم بری . حافظالاجساد. سیر صحرایی . سیر مو. ثوم الحیه . (از یادداشت مؤلف ). اسم فارسی بصل الزیز است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). سیری است کوهی که از آن آچار سازند و در سرکه پرورند و با طعام خورند و آن را کلاسیر نیز گفته
موشگرلغتنامه دهخداموشگر. [ گ َ ] (ص مرکب ) زن نوحه گر که در مجلس ماتم در میان زنان نشسته و نیکوییهای مرده را یک یک بر زبان آورده نوحه و مویه کند و زنان دیگر با وی همراهی کنند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از برهان ). مویه گر. (انجمن آرا). رجوع به مویه گر شو
موشگیرلغتنامه دهخداموشگیر. (نف مرکب ) که موش را بگیرد. آن که موش را بگیرد. انسان یا حیوانی که موش را بگیرد. (از یادداشت مؤلف ). || (اِ مرکب ) تله . تله که موش را بگیرد. (یادداشت مؤلف ). || زغن و غلیواج . (ناظم الاطباء). موشخوار. گوشت ربا. جنگلاهی . خاد. (یادداشت مؤلف ). به معنی غلیواژ است .
مؤسرلغتنامه دهخدامؤسر. [ م ُ ءَس ْ س ِ ] (ع ص ) آنکه می بندد و اسیر می کند. || آنکه شکنجه می کند اسیر را. (ناظم الاطباء).
مؤشرلغتنامه دهخدامؤشر. [ م ُ ءَش ْ ش ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از تأشیر. آن که دندانه دندانه می کند چیزی را. || آن که تیز می کند دندان ها را و خوب و نیکو می سازد آنها را. (ناظم الاطباء). آن که نیکو و خوب گرداند دندانهای خود را.
موسرلغتنامه دهخداموسر. [ س ِ ] (ع ص ) توانگر و فراخ دست . ج ، میاسر، موسرون . (منتهی الارب ، ماده ٔ ی س ر) (ناظم الاطباء). توانگر. (آنندراج ) (دهار). فراخ روزی . مقابل معسر. (یادداشت مؤلف ). موسع. ج ، موسرون . (مهذب الاسماء). || میانه حال . (یادداشت مؤلف ). || آن زن که آسان زاید. (مهذب الاس