موسرلغتنامه دهخداموسر. [ س ِ ] (ع ص ) توانگر و فراخ دست . ج ، میاسر، موسرون . (منتهی الارب ، ماده ٔ ی س ر) (ناظم الاطباء). توانگر. (آنندراج ) (دهار). فراخ روزی . مقابل معسر. (یا
موثردیکشنری فارسی به عربیبشکل مباشر , ثقيل , رائع , شغال , صحيح , ضرب , عاطفي , عنيف , فعال , کفوء , مدهش , مشارک
موثرفرهنگ مترادف و متضاد۱. اثربخش، اثرگذار، تاثیرگذار، ثمربخش، جایگیر، سودبخش، کارآ، کارگر، گیرا، مثمر، مفید، نافذ، نافع، نتیجهبخش ۲. عامل، کاری ۳. دخیل نقشپرداز ≠ بیاثر
مؤسرلغتنامه دهخدامؤسر. [ م ُ ءَس ْ س ِ ] (ع ص ) آنکه می بندد و اسیر می کند. || آنکه شکنجه می کند اسیر را. (ناظم الاطباء).
موسرخلغتنامه دهخداموسرخ . [ س ُ ] (ص مرکب ) موی سرخ . سرخ موی . آنکه موی سرخ دارد. (یادداشت مؤلف ).
مؤسرلغتنامه دهخدامؤسر. [ م ُ ءَس ْ س ِ ] (ع ص ) آنکه می بندد و اسیر می کند. || آنکه شکنجه می کند اسیر را. (ناظم الاطباء).
موسرخلغتنامه دهخداموسرخ . [ س ُ ] (ص مرکب ) موی سرخ . سرخ موی . آنکه موی سرخ دارد. (یادداشت مؤلف ).
میاسیرلغتنامه دهخدامیاسیر. [ م َ ] (ع ص ، اِ) ج ِموسر. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ). ج ِ میسور به معنی آسان کرده شده . (آنندراج ). رجوع به موسر شود.
ارملةلغتنامه دهخداارملة. [ اَ م َ ل َ ] (ع ص ) زن بی شوهر. زن بیشوی بیوه و اگر بی شوهر موسر باشد او را ارمله نگویند. بیوه ٔ محتاج و بیچاره . (منتهی الأرب ). زن بی شوی فقیر و بدب
مرغبلغتنامه دهخدامرغب . [ م ُ غ ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ارغاب . رجوع به ارغاب شود. || توانگر و بختمند. (منتهی الارب ). موسر. (اقرب الموارد). فراخ دست . (ناظم الاطباء).