مودقلغتنامه دهخدامودق . [ م َ دِ ] (ع اِ) جای نزدیکی به چیزی . (ناظم الاطباء). جای ودق . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || جایی که در آن چیزی می چکد. (ناظم الاطباء). || جهتی که بدان چیزی آید. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
مدوکلغتنامه دهخدامدوک . [ م ِدْ وَ ] (ع اِ) آن سنگ که بدان مشک سایند. (مهذب الاسماء). سنگ صلایه . سنگ بوی سای . (منتهی الارب ). سنگی که با آن طیب سایند و آن را مدوک عطار هم گویند. (از متن اللغة).
مدوکلغتنامه دهخدامدوک . [ م ِ ] (اِ) درتداول مردم کرمان و فارس ، مدو. سوسک های خرمائی رنگ بالدار که در جاهای مرطوب می زیند. رجوع به مدو شود.
مذوقلغتنامه دهخدامذوق . [ م َ ] (ع ص ) چشیده شده . (یادداشت مؤلف ).- مذوقات ؛ چشیده ها. (فرهنگ فارسی معین ). مقابل مبصرات و مسموعات و مشمومات و ملموسات . (یادداشت مؤلف ).|| مذیق ؛ شیر آمیخته با آب .(یادداشت مؤلف از بحر الجواهر).
جرمودقلغتنامه دهخداجرمودق . [ ] (اِخ ) نام محلی است ، ربع فرسخ میانه جنوب و مشرق آباده . (از فارس نامه ).
جزمودقلغتنامه دهخداجزمودق . [ ] (اِخ ) قریه ای است از توابع آباده ٔ فارس . حرفه ٔ اهالی آنجا قاشق تراشی و جعبه سازی است . (از مرآت البلدان ج 4 ص 226).