موبدیلغتنامه دهخداموبدی . [ ب َ ] (حامص ) موبد بودن . شغل موبد. مقام پیشوایی دین زرتشتی . (یادداشت مؤلف ) : منم گفت با فره ٔ ایزدی همم شهریاری و هم موبدی . فردوسی .وین طرفه که م
موادی که برای درمان حساسیت بکار رفته و باعث خنثی کردن اثر هیستامین دربافت ها می شونددیکشنری فارسی به عربیمضاد للهستامين
مؤادیلغتنامه دهخدامؤادی . [ م ُ آ ] (ع ص ) قوی و توانا و سلاح پوشیده . (ناظم الاطباء). قوی . (از اقرب الموارد).
مؤبدلغتنامه دهخدامؤبد. [ م ُ ءَب ْ ب َ ] (ع ص ) همیشه و جاوید و سرمد و پایدار و ابدی . (ناظم الاطباء). به معنی همیشه است مأخوذ از ابد. (از غیاث ). ابدی . جاوید. جاودان . جاوید
مؤبدةلغتنامه دهخدامؤبدة. [ م ُ ءَب ْ ب َ دَ ] (ع ص ) تأنیث مؤبد. (یادداشت مؤلف ). || ماده شتر رمنده و نافرمان و متوحشه . (منتهی الارب )(یادداشت مؤلف ). ماده شتر نافرمان . (ن
مجسطلغتنامه دهخدامجسط. [ م ِ ج َ ] (اِخ ) نام موبدی بوده فارسی نژاد که کتاب مجسطی مغانی منسوب به اوست . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). این کلمه را به فقه اللغه ٔ عامیانه از
زارویلغتنامه دهخدازاروی . (اِخ ) نام موبدی است که در زمان یزدگرد بوده است . (لغات شاهنامه ٔ فردوسی تألیف دکتر شفق ) (فهرست ولف ) : یکی موبدی بود زاروی نام بجان از خرد برنهاده لگ
بابکلغتنامه دهخدابابک . [ ب َ ] (اِخ ) نام موبدی در زمان انوشیروان به استخر. (فرهنگ شاهنامه ٔ دکترشفق ص 34).ورا [ انوشیروان را ] موبدی بود بابک بنام هشیوار و بینادل و شادکام .فر
ویرافلغتنامه دهخداویراف . (اِخ ) در روایات پهلوی موبدی پارسا به زمان ساسانیان که سفر روحانی به جهان مینوی کرد. || نام پدر اردای پیغمبر است (برهان ) (آنندراج )، اما گفته ٔ این دو
هرمزدلغتنامه دهخداهرمزد. [ هَُ م َ ] (اِخ ) موبدی از معاصران قباد ساسانی . (ولف ) : کس آید سوی خره ٔ اردشیرکه آید به درگاه هرمزد پیر.فردوسی .