مفروغلغتنامه دهخدامفروغ . [ م َ ] (از ع ، ص ) فارغ شده . خلاص شده . (از ناظم الاطباء).- مفروغ شدن حساب ؛ فارغ شدن از حساب و پرداختن حساب و تمام کردن حساب . (ناظم الاطباء). و رجو
مهرفروغلغتنامه دهخدامهرفروغ . [ م ِ ف ُ ] (ص مرکب ) با فروغی چون مهر. || مجازاً، زیبا. جمیل . تابناک : حافظ از شوق رخ مهرفروغ تو بسوخت کامکارا نظری کن سوی ناکامی چند.حافظ.
مهگویش اصفهانی تکیه ای: meh طاری: mah طامه ای: meh / horra طرقی: mehohorra کشه ای: mah نطنزی: mehohorra
خاکلغتنامه دهخداخاک . (اِ) یکی از عناصر اربعه است و به عربی تراب خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج ) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 369) (فرهنگ جهانگیری ). بر طبق رأی قدماء طبیعت آن سرد و خشک
فروغ داشتنلغتنامه دهخدافروغ داشتن . [ ف ُ ت َ ] (مص مرکب ) تابان بودن . نور داشتن . درخشیدن : مه دوهفته ندارد فروغ چندانی که آفتاب همی تابد از گریبانت . سعدی .رجوع به فروغ شود.
گز زدنلغتنامه دهخداگز زدن . [ گ َزْ زَ دَ ] (مص مرکب ) پیمودن به گز. (آنندراج ) (بهار عجم ) : ببالای عروس نعتت و قد سخن بافی فروغ مهرو مه را کلک فکرم گز به کالا زدچو کوته آمدند ای
رخلغتنامه دهخدارخ . [ رُ ] (اِ) رخساره . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔمؤلف ) (ناظم الاطباء) (از کشاف اصطلاحات الفنون ) (غیاث اللغات ) (از فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ اوبه
ورغفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهفروغ؛ روشنی: ◻︎ گل را چه گَرد خیزد از ده گلابزن؟ / مَه را چه ورغ بندد از صد چراغدان؟ (؟: کلیلهودمنه: ۲۶).