مهورلغتنامه دهخدامهور. [ م َهَْ وَ ] (اِ) گیاهی است و آن در زمین عرب می باشد بوقتی که ماه در نقصان نباشد آن را بگیرند تا منفعت بخشد و آن را عربان بساق القمر و بصاق القمر و بزاق
مهورلغتنامه دهخدامهور.[ م ُ ] (ع مص ) زیرک و رسا گردیدن و استادی کردن . مَهر. مهار. مهارة. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
محوردیکشنری عربی به فارسیمحور , قطب , محور تقارن , مهره اسه , چرخ , ميله , اسه , توپي چرخ , مرکز , مرکز فعاليت
محورلغتنامه دهخدامحور. [ م ُ ح َوْ وَ ] (ع ص ) سپیدکرده . (یادداشت مرحوم دهخدا). || جامه ٔ سپیدکرده شده . نان پهن و گرده شده . (از ناظم الاطباء). || موزه ٔ محور؛ موزه ای که آستر
محورفرهنگ مترادف و متضاد۱. آسه، قطب، مدار، مرکز ۲. اساس، پایه، پی، مبنا ۳. راه، جاده ۴. شافت ۵. قطر، خط مفروض
مهورةلغتنامه دهخدامهورة. [ م َهَْ وَ رَ ] (ع اِ) قسمی مجری و صندوقچه که از پوست ستبر کنند و در آن فلز و چوب بکار نرفته است . جعبه . صندوقچه ٔ چرمین .(شاید اصل کلمه محبره باشد). (
مهورةلغتنامه دهخدامهورة. [ م َهَْ وَ رَ ] (ع اِ) قسمی مجری و صندوقچه که از پوست ستبر کنند و در آن فلز و چوب بکار نرفته است . جعبه . صندوقچه ٔ چرمین .(شاید اصل کلمه محبره باشد). (
ابویزیدلغتنامه دهخداابویزید. [ اَ بو ی َ ] (اِخ ) خداش بن بشربن خالد بصری التمیمی . ابن الحارث .معروف به بعیث بصری . او خطیبی بلیغ و شاعری نیکوشعربود و میان او و جریر مهاجاتی است ک
مهرلغتنامه دهخدامهر. [ م َ ] (ع اِ) کابین . (دهار). کابین و آن نقد و جنسی باشد که در وقت نکاح بر ذمه ٔ مرد مقرر کنند. (از برهان ) (از غیاث ) (از آنندراج ). صداق ، و آن مال یا ن
خداشلغتنامه دهخداخداش . [ خ ِ ] (اِخ ) ابن بشربن خالدبن حرث ، مکنی به ابویزید تمیمی و معروف به بعیث بصری . وی از خطیبان و شاعران و بزرگان عرب است که بحدود چهل سال بین او و جریر