مهمان دوستلغتنامه دهخدامهمان دوست . [ م ِ ](ص مرکب ) دوستدار مهمان . که خواهان مهمان باشد. که دوستی مهمان در دل دارد. که از آمدن مهمان گشاده خاطر و شاد شود. مضیاف : بوسفیان گفت ما قوم
مهماندوستلغتنامه دهخدامهماندوست . [ م ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بروانان بخش ترکمان شهرستان میانه ،واقع در 7هزارگزی شمال باختری بخش و دوهزارگزی شوسه ٔ میانه به تبریز. با 356 تن سکن
مهماندوستلغتنامه دهخدامهماندوست . [ م ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کورائیم بخش مرکزی شهرستان اردبیل ، واقع در 24هزارگزی باختری اردبیل در مسیر شوسه ٔ اردبیل با757 تن سکنه . آب آن از چ
مهماندوستلغتنامه دهخدامهماندوست . [ م ِ ] (اِخ ) قصبه ٔ مرکزی دهستان دامنکوه بخش حومه ٔ شهرستان دامغان کنار شوسه ٔ دامغان به شاهرود با 1370 تن سکنه . آب آن از چشمه ٔ معروف سرخان است
میهمان دوستلغتنامه دهخدامیهمان دوست . (ص مرکب ) مهمان دوست : درویش نواز و میهمان دوست اقبال در او چو مغز در پوست . نظامی .و رجوع به مهماندوست شود.
میهمان دوستلغتنامه دهخدامیهمان دوست . (ص مرکب ) مهمان دوست : درویش نواز و میهمان دوست اقبال در او چو مغز در پوست . نظامی .و رجوع به مهماندوست شود.
مهمان پذیرلغتنامه دهخدامهمان پذیر. [ م ِمام ْ پ َ ] (نف مرکب ) پذیرنده ٔ مهمان . مهمان دوست . طالب مهمان : نشست تو در خره ٔ اردشیرکجا باشد ای مرد مهمان پذیر.فردوسی .
جنبلغتنامه دهخداجنب . [ ج َ ن َ ] (اِخ ) نام شهری است که مردم آنجا اکثر خوش طبع و مهمان دوست میباشند و شمشیر رادر آن شهر بسیار خوب میسازند. (برهان ) (آنندراج ).
مهماندارلغتنامه دهخدامهماندار. [ م ِ ] (نف مرکب ) کسی که در سرای خود مهمان دارد. میزبان . || کسی که از تعهد و پرستاری و تیمار مهمان نهراسد. میهماندار که مهمان را پذیرا باشد. || مهما