مهللغتنامه دهخدامهل . [ م َ ] (اِخ ) یکی ازجزایر ذیبةالمهل . (ابن بطوطه ). رجوع به ذیبة و ذیبةالمهل در ردیف خود شود.
مهللغتنامه دهخدامهل . [ م َ ] (ع مص ) خضخاض مالیدن شتران را و آن نوعی از قطران است . || به آهستگی و نرمی چریدن گوسفند. (از منتهی الارب ). || مُهلَة. رجوع به مهلة شود.
محلفرهنگ مترادف و متضاد۱. جایگاه، جا، حله، ربع، ماوا، مسکن، مقام، مکان، موقعیت، موضع، نقطه ۲. محلت، کوی، برزن، محله، سرگذر ۳. اعتنا، توجه ۴. موقع، وقت، هنگام ۵. ارز، ارزش، قدر، منزلت
محلدیکشنری فارسی به انگلیسیage _, ery _, lieu, locality, location, locus, neighborhood, ory _, place, point, position, site, situation, spot, stand, station, stead, where, whereabouts, zo
مهل دادنلغتنامه دهخدامهل دادن . [ م ُ دَ ] (مص مرکب ) مهلت دادن . زمان دادن : بار دیگر چون شکستی توبه پاک دادمت مهل و نگشتم خشمناک .عطار (منطق الطیر ص 102).
مهل دادنلغتنامه دهخدامهل دادن . [ م ُ دَ ] (مص مرکب ) مهلت دادن . زمان دادن : بار دیگر چون شکستی توبه پاک دادمت مهل و نگشتم خشمناک .عطار (منطق الطیر ص 102).
مهلاًلغتنامه دهخدامهلاً. [ م َ لَن ْ ] (ع ق ) مصدر است که مفعول مطلق واقع می شود به حذف فعل و فاعل و به معنی امرمستعمل می گردد، ای امهل ؛ یعنی آهسته . (غیاث ) (آنندراج ). آهسته .
مهلةلغتنامه دهخدامهلة. [ م ُ ل َ ] (ع اِ) قطران تنک . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مُهل . || آمادگی . (منتهی الارب ). عدة. (اقرب الموارد). || درنگ و آهستگی . گویند: اخذ علی
مهلةلغتنامه دهخدامهلة. [ م ُ ل َ ] (ع مص ) انجام دادن با آرامش . مَهل . (از اقرب الموارد). و رجوع به مهل شود.