مهرولغتنامه دهخدامهرو. [ م َ] (ص مرکب ) ماهروی . مهروی . ماه رو. که رویی چون ماه دارد. || مجازاً زیبا و جمیل : طاق و رواق مدرسه و قال و قیل علم در راه جام و ساقی مهرو نهاده ایم . حافظ.نکته ای دلکش بگویم خال آن مهرو ببین عقل و ج
مهرو، مهروفرهنگ مترادف و متضادخوبرو، زهرهجبین، ماهرخ، مهجبین، مهرخ، مهسا، مهسیما، مهلقا، مهوش ≠ زشترو
معرولغتنامه دهخدامعرو. [ م َ رُوو ] (ع ص ) فسره ٔ اول تب رسیده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کسی که گرفتار فسره ٔ نخستین تب باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مهرپوفرهنگ نامها(تلفظ: mehr pu) (مِهر = مهربانی ، محبت + پو = پوینده ، جستجو کننده ، جوینده) ، آن که برای رسیدن به مهر و محبت و مهربانی تلاش و کوشش با شتاب میکند ، پویندهی مهر ، جویندهی مهربانی .
مهروءلغتنامه دهخدامهروء. [ م َ ] (ع ص ) آن که گرفتار سرمای سخت شده باشد. ج ، مهروؤون . (از ناظم الاطباء). و رجوع به هرء شود.
مهرو، مهروفرهنگ مترادف و متضادخوبرو، زهرهجبین، ماهرخ، مهجبین، مهرخ، مهسا، مهسیما، مهلقا، مهوش ≠ زشترو
مهروانیلغتنامه دهخدامهروانی . [ م ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش طبس شهرستان فردوس . آب آن از قنات و محصول آن غلات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
مهروءلغتنامه دهخدامهروء. [ م َ ] (ع ص ) آن که گرفتار سرمای سخت شده باشد. ج ، مهروؤون . (از ناظم الاطباء). و رجوع به هرء شود.
مهروعلغتنامه دهخدامهروع . [ م َ ] (ع ص ) دیوانه ٔ بر زمین افتاده . || مرد افتاده بر زمین از کوشش و یا از ناتوانی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
مهروبانلغتنامه دهخدامهروبان . [ م َ ] (اِخ ) ماهی روبان . شهری است بر کنار دریا چنانکه موج دریا بر کنار شهر می زند و هوای آن گرم و عفن و ناخوشی بتر از آن ریشهر است ، اما مشرعه ٔ دریا است ،هرکه از پارس به راه خوزستان به دریا رود و آن که از بصره و خوزستان به دریا رود همگان را راه آنجا باشد و کشتیه
مهوش، مهوشفرهنگ مترادف و متضادزهرهجبین، زیبا، ماهرخ، ماهرو، مهپیکر، مهجبین، مهرخ، مهرو، مهسا، مهسیما، مهلقا
خوبرو، خوبروفرهنگ مترادف و متضادپریچهر، پریرو، جمیل، خوبروی، خوشسیما، خوشکل، خوشگل، زهرهجبین، زیبا، صبیح، صبیحه، قشنگ، ماهسیما، مقبول، مهجبین، مهرو، مهسا، نکورو، نیکورو ≠ زشترو
خوشسیمافرهنگ مترادف و متضاد۱. خوشقیافه، زیبا، قشنگ، نکورو، خوشگل، خوبرو ≠ زشت، بدقیافه، بدرو ۲. مهرو، مهسا، مهجبین ≠ زشترو ۳. پریرو، پریچهر، زهرهجبین، وجیه، زیباروی، ملیح ≠ زشترو، بدگل
پلمبفرهنگ فارسی معین(پُ لُ) [ فر. ] (اِ.) 1 - قطعة سرب یا موم آب شده ای که برای جلوگیری از دستکاری و سوءاستفاده به سر پاکت یا در مغازه یا خانه یا مکان دیگری مهر شود، مهرو موم . (فره ). 2 - مجازاً به معنی تعطیل کردن و بستن جایی .
مهروانیلغتنامه دهخدامهروانی . [ م ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش طبس شهرستان فردوس . آب آن از قنات و محصول آن غلات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
مهروءلغتنامه دهخدامهروء. [ م َ ] (ع ص ) آن که گرفتار سرمای سخت شده باشد. ج ، مهروؤون . (از ناظم الاطباء). و رجوع به هرء شود.
مهروعلغتنامه دهخدامهروع . [ م َ ] (ع ص ) دیوانه ٔ بر زمین افتاده . || مرد افتاده بر زمین از کوشش و یا از ناتوانی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
مهروبانلغتنامه دهخدامهروبان . [ م َ ] (اِخ ) ماهی روبان . شهری است بر کنار دریا چنانکه موج دریا بر کنار شهر می زند و هوای آن گرم و عفن و ناخوشی بتر از آن ریشهر است ، اما مشرعه ٔ دریا است ،هرکه از پارس به راه خوزستان به دریا رود و آن که از بصره و خوزستان به دریا رود همگان را راه آنجا باشد و کشتیه
مهروتلغتنامه دهخدامهروت . [ م َ ] (ع ص ) مهروت الفم ؛ فراخ دهن . (منتهی الارب ). ج ، مَهاریت . (اقرب الموارد).
مهرو، مهروفرهنگ مترادف و متضادخوبرو، زهرهجبین، ماهرخ، مهجبین، مهرخ، مهسا، مهسیما، مهلقا، مهوش ≠ زشترو