مه رخلغتنامه دهخدامه رخ . [ م َه ْ رُ ] (ص مرکب ) ماه رخ . که دارای رخساری چون ماه است . || مجازاً، زیبا. خوب روی : از مه رخ من شدی خبرپرس ها مه رخ مهربانم این است . نظامی .ساقی
مهرخوانلغتنامه دهخدامهرخوان . [ م ِ خوا / خا ] (اِ مرکب ) خطاب باشد از سلاطین به امرا و ارکان دولت که او را از روی مهر به لقبی خوانند مثل آصف جاه و آصف الدوله و رکن الدوله و امثال
مهرخوردلغتنامه دهخدامهرخورد. [ م ِ خوَرْ / خُرْ ] (ن مف مرکب ) در بیت زیر از فردوسی ظاهراً به معنی درد عشق کشیده است و لاغر و رنجور از دوستی و عشق : چراغی است مر تیره شب را بسیچ به
مهرخوفرهنگ نامها(تلفظ: mehr xu) (مهر = مهربانی ، محبت + خو = خوی ، عادت) ، دارای خوی و عادت ملازم با محبت و مهربانی؛ (به مجاز) مهربان و با محبت.
مهرخوانلغتنامه دهخدامهرخوان . [ م ِ خوا / خا ] (اِ مرکب ) خطاب باشد از سلاطین به امرا و ارکان دولت که او را از روی مهر به لقبی خوانند مثل آصف جاه و آصف الدوله و رکن الدوله و امثال
مهرخوردلغتنامه دهخدامهرخورد. [ م ِ خوَرْ / خُرْ ] (ن مف مرکب ) در بیت زیر از فردوسی ظاهراً به معنی درد عشق کشیده است و لاغر و رنجور از دوستی و عشق : چراغی است مر تیره شب را بسیچ به
شترنجگویش تهرانیاصطلاحات شترنج:مات شدن،پات شدن،مندک کردن،مهرخ نمودن،به رخ کشیدن (مهره کمین رخ گذاشتن)
ماهرخ، ماهرخفرهنگ مترادف و متضادمهطلعت، مهچهر، مهپاره، ماهسیما، ماهرو، ماهمنظر، مهعذار، مهرخ، زیبا، مهلقا، خوشگل، قشنگ ≠ بدگل، زشت
مهرو، مهروفرهنگ مترادف و متضادخوبرو، زهرهجبین، ماهرخ، مهجبین، مهرخ، مهسا، مهسیما، مهلقا، مهوش ≠ زشترو