منونلغتنامه دهخدامنون . [ م َ ] (ع اِ) زمانه .(غیاث ) (آنندراج ). روزگار. (منتهی الارب ) (مهذب الأسماء) (ناظم الاطباء). گردش زمانه . (مجمل اللغة). دهر. یقال : دار علیهم المنون ؛ ای الدهر. (اقرب الموارد).- ریب المنون ؛ حوادث روزگار. (غیاث )(مجمل اللغة) (آنندراج ).
منونلغتنامه دهخدامنون . [ م ُ ن َوْ وَ ] (ع ص ) اسم باتنوین . (منتهی الارب ). تنوین داده شده . (آنندراج ) (غیاث ). به تنوین کرده . تنوین و آن دو ضمه و دو فتحه و دو کسره است که اُن [ اٌ ] و اِن [ ا ] و اَن [ اً ] تلفظ شود. (یادداشت مرحوم دهخدا). دارای تنوین . (ناظم الاطباء).
مینیونلغتنامه دهخدامینیون . [ یُن ْ ] (لاتینی ، اِ) این نام به مواد مختلف معدنی قرمزرنگی گفته میشود که در نقاشی بکار میروند بنابراین میتوان کلمه ٔ مزبور را در موارد زیر بکار برد. 1 - شنگرف یا شنجرف که سولفور دو ظرفیتی جیوه است و فرمولش <span class="hl" dir="ltr
يَمُنُّونَفرهنگ واژگان قرآنمنّت می نهند (منت به معناي آن است که نعمتي را که به کسي دادهاي با زبان خود آن را بــــــراوسنگين سازي .یا به عبارت دیگر کاری را که برای او کرده ای بزرگ بشماری. از آنجا نعمتهایی که خدای تعالی به ما داده همه بزرگ و با ارزش است منت نهادن خدای تعالی پسندیده است اما اگر گوینده ای غیر از خدای تعالی بگوید:
منونةلغتنامه دهخدامنونة. [ م َ نو ن َ ] (ع ص ) رجل منونة؛ مرد بسیارمنت نهنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کثیرالامتنان . (مهذب الأسماء) (ناظم الاطباء). بسیارامتنان و «تا» برای مبالغه است . (از اقرب الموارد). || (اِ) عنکبوت . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مرگفرهنگ مترادف و متضاد۱. ارتحال، درگذشت، حتف، رحلت، فوت، مردن، منون، موت، میر، وفات ≠ هستی ۲. اجل ۳. زوال، فنا، نابودی، نیستی، هلاک ≠ حیات
بهمیلغتنامه دهخدابهمی . [ ب ُ ما ] (ع اِ) گیاهی است شبیه به نبات جو، بهماة، یکی یا واحد و جمع در وی یکسان است ، و الف آن برای تأنیث ، پس منون نشود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).نباتی است شبیه به نبات جو و از آن کوتاه تر و باریکتر و خوشه ٔ آن شبیه به شیلم و من
کائنلغتنامه دهخداکائن . [ ءِ ] (ع ص ) موجودشونده . (از منتخب ) (غیاث ). موجود. هست .- کائن بودن ؛ موجود بودن . تکوین شدن .- کائن شدن ؛ مستقر شدن . استقرار یافتن . استوار شدن .|| واقع شونده : المقدر کائن . || چند. کایّن . (منتهی الا
عقریلغتنامه دهخداعقری . [ ع َ را / ع َ رَن ْ ] (ع ص ) زن حایض . (از منتهی الارب ). || المراة عقری حلقی ؛یعنی خداوند جسم او را مجروح کند و در گلوی وی درد ایجاد کند، و یا اینکه با بدی خویش قوم خود را زخم میرساند و در گلوی آنها درد ایجاد می کند. آن را مصدر «عقر»
ذفریلغتنامه دهخداذفری . [ ذِ را ] (ع اِ) پس سر و گردن . یا پس گوش شتر که خوی کند یا عام است . آنجا که زیر گوش بدانجارسد از گردن . (مهذب الاسماء). پس گردن اشتر. (مهذب الاسماء). || بناگوش . (دهار). زیر گوش . ج ، ذِفرَیات ، ذُفاری ̍. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید:بکسر ذال بعضی گویند آنجا که گ
منونةلغتنامه دهخدامنونة. [ م َ نو ن َ ] (ع ص ) رجل منونة؛ مرد بسیارمنت نهنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کثیرالامتنان . (مهذب الأسماء) (ناظم الاطباء). بسیارامتنان و «تا» برای مبالغه است . (از اقرب الموارد). || (اِ) عنکبوت . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
سمنونلغتنامه دهخداسمنون . [ س َ ] (اِخ ) نام درویشی بود صاحب حال و ریاضت کش . (برهان ). نام یکی ازدرویشان بزرگوار بود چه سمنون محب لقب داشته . (آنندراج ). شیخ عطار آرد: سمنون المحب ، مکنی به ابوالحسن بن عبداﷲ الخواص معاصر جنید. هجویری گوید: غلام الخلیل مردی مرائی و مدعی پارسائی و تصوف که خود ر
ماریمنونلغتنامه دهخداماریمنون . (اِ) جَرَّه و آن وزنی باشد. (بحرالجواهر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به جره شود.