منقالغتنامه دهخدامنقا. [ م ُ ن َق ْ قا ] (ع ص ) پاک کرده شده . (ناظم الاطباء). مُنَقّی ̍ : بر گنج نشست کرد حجت جان کرده منقا و دل مصفا.ناصرخسرو.طاوس بین که زاغ خورد وانگه از گلو
منقعلغتنامه دهخدامنقع. [ م َ ق َ ] (ع اِ) دریا. || جایی که در آن آب گرد آید. ج ، مناقع. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِمص ) سیرابی . (منتهی ال
منقعلغتنامه دهخدامنقع. [ م ِ ق َ ] (ع اِ) خنور تر نهادنی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). خنوری که درآن دارو را در آب آغشته کرده می خیسانند. (ناظم الاطباء). ظرفی که در آن چیزی از می
منقعلغتنامه دهخدامنقع. [ م ُ ق َ ] (ع ص ، اِ) خُم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ته دیگی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). هرچیز باقی مانده در ته دی
منقادفرهنگ مترادف و متضاد۱. تسلیم، رام، رهوار، فرمانبردار، مطیع ۲. تابع، وابسته ≠ نافرمان، یاغی، سرکش
حفارةدیکشنری عربی به فارسیمنقار , اسکنه جراحي , بزورستاني , غضب , جبر , در اوردن , کندن , با اسکنه کندن , بزور ستاندن , گول زدن