مندوبلغتنامه دهخدامندوب . [ م َ ] (ع ص ) مستحب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). (نزد فقهاء) عملی است که در نظر شارع انجام دادن آن راجح بر ترک آن است اما ترک آن جایز است . (از تعر
مندوب سامیلغتنامه دهخدامندوب سامی . [ م َ ب ِ ] (اِخ ) لقب نماینده ٔ انگلیس به عراق . لقبی است که مردم بین النهرین به حاکم انگلیسی در عراق می دادند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مندوباتلغتنامه دهخدامندوبات . [ م َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مندوبة، تأنیث مندوب .- مندوبات عقلیه ؛ آنچه را عقل مستحسن شمارد، در مقابل مندوبات شرعیه . (فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی ). رج
مندوبةلغتنامه دهخدامندوبة. [ م َ ب َ ] (ع ص ) تأنیث مندوب . ج ، مندوبات . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مندوب و مندوبات شود.
منقوبلغتنامه دهخدامنقوب . [ م َ ] (ع ص ) گرزده . (منتهی الارب ). مبتلا به جرب و گری . || سوراخ شده و تهی و میان کاواک و کنده . (ناظم الاطباء).
مندبلغتنامه دهخدامندب . [ م َ دَ ] (اِخ ) ساحلی است مقابل زبید به یمن و آن کوه مشرفی است . (از معجم البلدان ). رجوع به معجم البلدان و باب المندب شود.
مندوب سامیلغتنامه دهخدامندوب سامی . [ م َ ب ِ ] (اِخ ) لقب نماینده ٔ انگلیس به عراق . لقبی است که مردم بین النهرین به حاکم انگلیسی در عراق می دادند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مندوباتلغتنامه دهخدامندوبات . [ م َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مندوبة، تأنیث مندوب .- مندوبات عقلیه ؛ آنچه را عقل مستحسن شمارد، در مقابل مندوبات شرعیه . (فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی ). رج
مندوبةلغتنامه دهخدامندوبة. [ م َ ب َ ] (ع ص ) تأنیث مندوب . ج ، مندوبات . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مندوب و مندوبات شود.