منتصبدیکشنری عربی به فارسیعمودي , قاءم , راست , سيخ , راست کردن , شق شدن , افراشتن , برپاکردن , بناکردن
منتصبلغتنامه دهخدامنتصب . [ م ُت َ ص َ ] (ع ص ) دیگ بر بار. دیگ نصب شده : بئس المطاعم حین الذل یکسبهاالقدر منتصب و القدر مخفوض .سعدی (گلستان ).
منتصبلغتنامه دهخدامنتصب . [ م ُ ت َ ص ِ ] (ع ص ) برپای خاسته . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). برپای شونده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).- غبار منتصب ؛ گرد ب
منتسبلغتنامه دهخدامنتسب . [ م ُ ت َ س َ ] (ع ص ) نسبت داده شده . منسوب : و امروز نیستند پشیمان ز فعل بدفعل بعد از پدر به تو مانده ست منتسب .ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 43).
منتسبلغتنامه دهخدامنتسب . [ م ُ ت َ س ِ ] (ع ص ) نسبت دارنده با کسی . (آنندراج ). نسبت دارنده و قوم و خویشی کرده و پیوسته شده به کسی یا طایفه ای . (ناظم الاطباء).
ملتصبلغتنامه دهخداملتصب . [ م ُ ت َ ص ِ ] (ع ص ) طریق ملتصب ؛ راه تنگ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد).