ملحدیکشنری عربی به فارسینمک طعام , نمک ميوه , نمک هاي طبي , نمکدان , نمکزار , نمک زده ن به , نمک پاشيدن , شور کردن
ملحدیکشنری عربی به فارسیضروري , مبرم , محتاج به اقدام يا کمک فوري , فشاراور , بحراني , مصر , تحميلي , سمج , عاجز کننده , سماجت اميز , مزاحم
ملحلغتنامه دهخداملح . [ م ِ ] (ع اِ) نمک . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نمک طعام و مذکر و مؤنث هر دو می آید ولی بیشترمؤنث می باشد. ج ، مِلاح . املاح . ملحة [ م ِ ل َ ح َ / م ِح
اشباعلغتنامه دهخدااشباع . [ اِ ] (ع مص ) سیر گردانیدن . (منتهی الارب ). سیر کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (مؤیدالفضلا): اشبعته من الجوع . || سیراب گردانیدن . || رنگ سیر خورانیدن ج
بیکربناتلغتنامه دهخدابیکربنات . [ ک َ ب ُ ] (فرانسوی ، اِ) بیکربونات . ملح اسیدی اسید کربونیک (H2co3). بعبارت دیگر، جسم حاصل از اسید کربونیک درصورتی که فلزی جانشین نصف ئیدروژن آن گر
کلراتلغتنامه دهخداکلرات . [ کْل ُ /ک ُ ل ُ ] (فرانسوی ، اِ) در اصطلاح شیمی ، نام عمومی کلیه ٔ املاح منسوب به اسید کلریک (Clo3H) یکی از مشهورترین آنها کلرات پتاسیم است که یکی از ا
نمکلغتنامه دهخدانمک . [ ن َ م َ ] (اِ) ماده ای سپید که به آسانی سوده می گردد و در آب حل می شود و آن را در تلذیذ غذاها به کار می برند و سبخ نیز گویند. (ناظم الاطباء). ملح . ابوع
املاحلغتنامه دهخدااملاح . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ ملح . نمکها. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به ملح شود. || (اصطلاح شیمی ) اجسامی هستند مرکب از ریشه ٔ یک اسید وریشه ٔ یک