مقنیگویش اصفهانی تکیه ای: mogani / čâhkan طاری: moqani طامه ای: moqani طرقی: moqanni / čâhken کشه ای: moqani نطنزی: čâhken / moqani
مقنیلغتنامه دهخدامقنی . [ م ُ ق َن ْنی ] (ع ص ، اِ) کاریزگر. (دهار). کاریزکننده . (غیاث ). این کلمه اشتغال به ساختن قنات را می رساند. (ازانساب سمعانی ). دانای مواضع آب در زمین و
مغنیلغتنامه دهخدامغنی . [ م َ نا ] (ع اِ) آنجا که فرودآیند. (مهذب الاسماء). جای و منزل که بدان اهل آن بی نیاز و غنی گردیدند، سپس از آن کوچ کردند، یا عام است . جای بااهل و باشندگ
مغنیلغتنامه دهخدامغنی . [ م َ نا / م ُ نا ] (ع اِ) کفایت . بسندگی . گویند: اغنی عنه مغنی فلان و مغناته ؛ ای ناب عنه و اجزا مجزاته . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). نایب کافی و
مُقنّیگویش خلخالاَسکِستانی: čâ kan دِروی: čâ kan شالی: čâ kan کَجَلی: čâl akan کَرنَقی: čâ kan کَرینی: čâ kan کُلوری: čâ kan گیلَوانی: ča kan لِردی: čâ kan
مُقنیگویش کرمانشاهکلهری: qomeš/ komeš گورانی: qomeš سنجابی: qomeš کولیایی: qomeš زنگنهای: qomeš/ komeš جلالوندی: komeš زولهای: komeš کاکاوندی: komeš هوزمانوندی: komeš
مقنیاطیسلغتنامه دهخدامقنیاطیس . [ م ِ ] (معرب ، اِ) مغناطیس . (از فهرست ولف ). مقناطیس . سنگ آهن ربا : تو از مقنیاطیس گیر این نشان که او را کسی کرد آهن کشان . فردوسی .و رجوع به مغنی
مقنینلغتنامه دهخدامقنین . [ م ِ ] (ع اِ) دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را معادل «شاردونره » فرانسوی آورده که از انواع مرغهای مهاجر و خوش آواز است و رنگ پرهای آن سرخ و سیاه و زرد