مقفالغتنامه دهخدامقفا. [ م ُ ق َف ْ فا ] (ع ص ) دارای قافیه . (ناظم الاطباء). صاحب قافیه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مقفی شود.
مقفعلغتنامه دهخدامقفع. [ م ُ ق َف ْ ف َ ] (اِخ ) لقب پدر ابومحمد عبداﷲبن مقفع فصیح و بلیغ معروف است ،بدانجهت که حجاج او را مضروب ساخت و دست او یرا گرفت . (ازمحیط المحیط). لقب پد
مقفعلغتنامه دهخدامقفع. [ م ُ ق َف ْ ف َ ] (ع ص ) ترنجیده و درهم کشیده . (ناظم الاطباء). رجل مقفعالیدین ؛ مرد ترنجیده و یرا گرفته دست . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
مقفعلغتنامه دهخدامقفع. [ م ُ ق َف ْ ف ِ / م ُ ق َف ْ ف َ ] (ع ص ) مرد که همواره سرنگون باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مقفعفرهنگ انتشارات معین(مُ قَ فَّ) [ ع . ] (اِمف .) 1 - سرافکنده ، سر به زیر. 2 - کسی که دست هایش بر اثر سرما و جز آن شل و لرزان باشد. 3 - آن که انگشتانش برگشته باشد.
مقفارلغتنامه دهخدامقفار. [ م ِ ] (ع ص ) بیابان بی آب و گیاه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مفازة مقفار؛ بیابانی خالی . (از اقرب الموارد).
مقفارلغتنامه دهخدامقفار. [ م ِ ] (ع ص ) بیابان بی آب و گیاه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مفازة مقفار؛ بیابانی خالی . (از اقرب الموارد).
ترانهفرهنگ نامها(تلفظ: tarāne) (در موسیقی) شعری متشکل از چند بیت مقفا و همسان از نظر تعداد هجاها و مصراعها که با آواز خوانده میشود ؛ لید ؛ (در موسیقی) هرنوع سخن معمولاً موزو
بار برتافتنلغتنامه دهخدابار برتافتن . [ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) بمعنی خود، طالب آملی گوید : از آن مقفا سر کردم این غزل طالب که دوش قافیه ام برنتافت بار ردیف . (از آنندراج ).و آن بمعنی تحم
شاعرانهفرهنگ فارسی طیفیمقوله: رسانۀ ارتباط . وسیلۀ انتقال اندیشه فت] شاعرانه منظوم، بهشعر، سروده، مدرج، مرصع، مقفا سراینده، متخلص، غزلپرداز، نوپرداز، بدیههسرا قافیهسنج افسانهگوی،