مقضیلغتنامه دهخدامقضی . [ م َ ضی ی ] (ع ص ) گزارده شده و تمام کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ). پرداخته و تمام کرده و انجام داده و مقرر کرده و فرموده و امر کرده . (ناظم الاطباء) : همیشه تا به جهان هست عالی و سافل به امر مقضی و حکم مقدر آتش و آب . <p class="aut
مقذیلغتنامه دهخدامقذی . [ م َ ذی ی ] (ع ص ) کسی که در چشم وی خاشاک افتاده باشد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). و رجوع به ماده ٔ بعد شود.
مقدیلغتنامه دهخدامقدی .[ م َ ق َدْ دی ی ] (ص نسبی ) منسوب به مَقَدّ. || شرابی است که از انگبین سازند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). قسمی شراب از عسل . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). شرابی که درمقد سازند. (ناظم الاطباء). و رجوع به مَقَدّ شود.
مقیدیلغتنامه دهخدامقیدی . [ م ُ ق َی ْ ی َ ] (حامص ) بستگی . (ناظم الاطباء). مقید بودن . و رجوع به مقید شود.
مکدیلغتنامه دهخدامکدی . [ م ُ ک َدْ دی ] (ع ص ) آن که می خراشد. || رنج و محنت آور. (ناظم الاطباء). || سائل . (از اقرب الموارد).
مکیدیلغتنامه دهخدامکیدی . [ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان میشه پاره است که در بخش کلیبر شهرستان اهر واقع است و 189 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
مظفارلغتنامه دهخدامظفار. [ م ِ ] (ع ص ) مرد فائزالمرام . (آنندراج ). مرد مقضی المرام که به هر کاری دست زند برخوردار گردد. (ناظم الاطباء). مُظَفَّر که در هر امری پیروز گردد و در جنگ دولت به او روی نماید. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). || (اِ) موچنه . (آنندراج ). موچینه . منقاش . (ناظم الاطب
مَّقْضِيّاًفرهنگ واژگان قرآنحتمی - مقرر شده - حکم شده (امام صادق(عليهالسلام) فرمود : اجل مقضي همان اجل حتمي است که خداي تعالي به وقوع حتمي آن حکم فرموده ، و اجل مسمي آن اجلي است که ممکن است نسبت به وقوع آن بدا حاصل شود ، و خداوند هر قدر بخواهد آنرا جلو انداخته و يا به تعويق بياندازد ، و ليکن در اجل حتمي تقديم و تاخيري نيست )
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) (خواجه سیدی ...) کجحی . مؤلف حبیب السیر آرد (ج 2 ص 184): امیر یوسف ترکمان بنخجوان آمده و خواجه سیدی احمد کجحی که خلاصه ٔ خاندان مشایخ عالی شان بود نزد او رفته از بلیاتی که در آن اوقات
برآمدهلغتنامه دهخدابرآمده . [ ب َ م َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب / نف مرکب ) نعت مفعولی از برآمدن . || محروم شده . از دست خارج شده . بیرون شده : وردانشاه و علی با خدمت اصفهبد آمدند برهنه و از ملک برآمده . هر د
کامگار شدنلغتنامه دهخداکامگار شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) پیروزی یافتن .به مقصود و آرزو رسیدن . نایل آمدن . کامیاب و مقضی المرام گشتن . غلبه یافتن . چیره شدن بر کسی : بر آن لشکر آنگه شود کامگارکه بگشایداز بند اسفندیار. فردوسی .شوی بر تن