مقذرلغتنامه دهخدامقذر. [ م َ ذَ ] (ع ص ) رجل مقذر؛ مردپلید و آن که دور باشند از وی مردم و پلید دانند اورا. (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). آن که مردم از او دوری
مغضرلغتنامه دهخدامغضر. [ م ُ ض ِ ] (ع ص ) مرد مبارک فال یا مرد خوش عیش گشاده روزی . (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مغزرلغتنامه دهخدامغزر. [ م ُ زَ ] (ع ص ) قوم مغزر؛ صاحب شتران بسیار شیر و بسیار شتران . (منتهی الارب ) (آنندراج ). گروه صاحب شتران بسیار شیر و گروه خداوند شتران بسیار. (ناظم الا
مقارعتفرهنگ انتشارات معین(مُ رِ عَ) 1 - (مص م .) واکوفتن دلیران یکدیگر را. 2 - (مص ل .) قرعه انداختن با یکدیگر.
مقارنفرهنگ انتشارات معین(مُ رِ) [ ع . ] 1 - (اِفا.) رفیق و قرین شونده . 2 - (ص .) نزدیک . 3 - پیوسته ، متصل .
مقارنتفرهنگ انتشارات معین(مُ رَ نَ) [ ع . مقارنة ] (مص ل .) 1 - به هم نزدیک شدن . 2 - اجتماع دو ستاره در یک برج .
مقاذرلغتنامه دهخدامقاذر. [ م َ ذِ ] (ع اِ) ج ِ مَقذَر. رجوع به مقذر شود. || ج ِ قَذَر،بر خلاف قیاس . (اقرب الموارد). و رجوع به قذر شود.
حاوی سنندجیلغتنامه دهخداحاوی سنندجی . [ ی ِ س َ ن َن ْ دَ ] (اِخ ) حسینقلی خان بن امان اﷲخان . وی والی کردستان بوده ، فضل و دانش و حسب و نسب و همت و حشمت را جامع گشته در زمان فترت کردس
پلیدلغتنامه دهخداپلید. [ پ َ ] (ص ) ناپاک . شوخ . شوخگن . شوخگین . چرک . چرکین . پلشت . فزاک . فژاک . فژاکن . فژاکین . فژکن . فژه . فژغند. فژغنده . فژکنده . فرخج . گست . (حاشیه
مقارنتفرهنگ انتشارات معین(مُ رَ نَ) [ ع . مقارنة ] (مص ل .) 1 - به هم نزدیک شدن . 2 - اجتماع دو ستاره در یک برج .