مقتحملغتنامه دهخدامقتحم . [ م ُ ت َ ح ِ ] (ع ص ) آنکه بی اندیشه در کاری در می آید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) : هذا فوج مقتحم معکم لا مرحبا بهم اًِنهم صال
مقتحمفرهنگ انتشارات معین(مُ تَ حِ) [ ع . ] (اِفا.) بی پروا، کسی که بدون اندیشه به کاری خطرناک اقدام کند.
متحمسدیکشنری عربی به فارسیگرم , سوزان , تند و تيز , مشتاق , علا قه مند , فراوان , پرپشت , فيض بخش , پربرکت , تيزکردن , شديدبودن , شديدکردن , نوحه سرايي کردن , تيز , پرزور , تند , حاد , ش
متحرزلغتنامه دهخدامتحرز. [ م ُ ت َ ح َرْ رِ ] (ع ص ) در پناه شونده . خویشتن دار : تقدیر آسمانی شیر شرزه را اسیر صندوق گرداند ... و شجاع مقتحم را بددل متحرز. (کلیله و دمنه چ قریب
کلارلغتنامه دهخداکلار. [ ک َ ] (اِخ ) شهری بوده در کوهستان ملک تبرستان در میانه ٔ آن و آمل سه منزل و از آنجا تا ری دومنزل و از ثغور مازندران . (انجمن آرا) (آنندراج ). شهرکی است
آورلغتنامه دهخداآور. [ وَ ] (نف مرخم ) مخفف آورنده : بارآور. برآور: درختی بارآور یا برآور. دین آور. سودائی زیان آور. معاملتی سودآور. شرم آور. ننگ آور : جهاندار گفتا به نام خدای