مفلسفلغتنامه دهخدامفلسف . [ م ُ ف َ س ِ ] (ع ص ) فلسفه دان . فلسفه باف . اهل فلسفه : همچو آن مرد مفلسف روز مرگ عقل را می دید بس بی بال و برگ .مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 269).
مفلسفرهنگ مترادف و متضاد۱. بیچیز، بینوا، تهیدست، درویش، فقیر، گدا، مستمند، مسکین، معسر، ندار ۲. محجور، یکلاقبا، ورشکست، ورشکسته ≠ دارا، منعم
مفلس شدنفرهنگ مترادف و متضاد۱. بیچیزشدن، معسر گشتن، بینوا گشتن، تهیدست شدن، فقیر شدن ۲. ورشکست شدن، ورشکسته شدن
مفلسلغتنامه دهخدامفلس . [ م ُ ل ِ ] (ع ص ) محتاج . درویش . تهیدست . (از آنندراج ). کسی که فلس و پشیزی نداشته باشد. درویش . تنگدست . بی چیز. بینوا. (از ناظم الاطباء). آنکه وی را
مفلسلغتنامه دهخدامفلس . [ م ُ ل ِ ] (اِخ ) شاعری است از قصبه ٔ «کون آباد» هندوستان و این بیت از اوست :جهد کن تا پیش محتاج آبرو پیدا کنی قطره چون گوهر شود فیضش به دهقان می رسد.و