مفحملغتنامه دهخدامفحم . [ م ُ ح َ ] (ع ص ) درمانده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). فرومانده در سخن . (از اقرب الموارد). فرومانده از قوت حجت خصم . وامانده در حجت . در
مفهملغتنامه دهخدامفهم . [ م ُ هََ / م ُ ف َهَْ هََ ] (ع ص ) فهم کرده شده . دریافت شده . (از ناظم الاطباء). فهمانیده شده . و رجوع به افهام و تفهیم شود.
مفهملغتنامه دهخدامفهم . [ م ُ هَِ / م ُ ف َهَْ هَِ ] (ع ص ) آنکه فهم می کند و دریافت می نماید. (ناظم الاطباء). آنکه می فهماند. و رجوع به افهام و تفهیم و مدخل قبل شود.
متحمسدیکشنری عربی به فارسیگرم , سوزان , تند و تيز , مشتاق , علا قه مند , فراوان , پرپشت , فيض بخش , پربرکت , تيزکردن , شديدبودن , شديدکردن , نوحه سرايي کردن , تيز , پرزور , تند , حاد , ش
مجاب کردنلغتنامه دهخدامجاب کردن . [ م ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مفحم کردن . در جدالی لفظی مخاطب را از دادن جواب عاجز ساختن . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در مناظره کسی را مغلوب کردن .
حفص فردلغتنامه دهخداحفص فرد. [ ح َ ص ِ ف َ ] (اِخ ) مکنی به ابی عمرو. یکی از اکابر مجبرة باشد مانند نجار و از مردم مصر است . وی به بصره شد و ابوالهذیل علاف را بدید و با او مناظره ک
لکنةلغتنامه دهخدالکنة. [ ل ُ ن َ ] (ع اِمص ) لکنه . لکنت . و رجوع به لکنت شود : مگرلکنه ای بودش اندر زبان که تحقیق مُفحَم نکردی بیان .(بوستان ).
مسکتهلغتنامه دهخدامسکته . [ م ُ ک ِ ت َ] (ع ص ) که سبب خاموشی و بروز حالت استماع گردد. که شنونده را مفحم و خاموش کند (هاء آخر کلمه برای مبالغه است ) : حکایات و نوادر مسکته و مضحک
جا رفتنلغتنامه دهخداجا رفتن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) در تداول عامه ، منفعل شدن از کرده یا گفته ٔ خود پس از آنکه طرف دلیلی آشکارا آورد. مجاب شدن . با سکوت اذعان به مغلوبیت خود کردن .