مغمورلغتنامه دهخدامغمور. [ م َ ] (ع ص ) پوشیده در آب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد).- مغمور چیزی شدن (گشتن ) ؛ محاط در آن شدن . مشمول آن شدن . فروگرفته شدن با آن
مقمورلغتنامه دهخدامقمور. [ م َ ] (ع ص ) مغلوب شده در قمار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). باخته در قمار : و آن گلبن آراسته ناکرده قماری از جامه برهنه شده چون مردم مقمور. امیرم
غامرةلغتنامه دهخداغامرة. [ م ِ رَ ] (ع ص ) تأنیث غامر. مغموره . || خرمابن که محتاج آب پاشی نباشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). نخلی که به آبیاری نیاز نداشته باشد. (از تاج العروس )
مدغدغلغتنامه دهخدامدغدغ . [ م ُ دَ دَ ] (ع ص ) آنکه در حسب یا نسب خود معیوب باشد. (منتهی الارب ). حرام زاده . (مهذب الاسماء). مغمور در حسب یا نسب . (از متن اللغة).
پرلغتنامه دهخداپر. [ پ ُ ] (ص ) (از پهلوی اَویر ، بسیار سخت ) مملُوّ. مَلأَی . مَلاَّن . ممتلی . مُکتَتَز. مشحُون . غاص ّ. انباشته . لبالب . مالامال . لب به لب . لَمالَم . لب
تاج الدینلغتنامه دهخداتاج الدین . [ جُدْ دی ] (اِخ ) عمربن مسعودبن احمد، صدرالشریعه برهان الاسلام از معاصران عوفی بود و عوفی در خدمت تاج الدین تعلم می کرد، و در لباب الالباب در ترجمه
فوزلغتنامه دهخدافوز. [ ف َ ] (ع مص ) هلاک شدن . (تاج المصادر بیهقی ). هلاک گردیدن و مردن . || بردن چیزی را. (منتهی الارب ). || فیروزی یافتن به نیکی و خیر. || رَستن . (منتهی الا