مغللغتنامه دهخدامغل . [ م ُ غ َل ل ] (ع ص ، اِ) تشنه . || هر آنچه از ریع زمین و یااجرت آن به دست آید. ج ، مغلات . (از اقرب الموارد).
مغللغتنامه دهخدامغل . [ م ُ غ ُ ] (اِخ ) مردم مغلستان ومردم تاتار و ماوراءالنهر. (ناظم الاطباء). مغول . تاتار. تتر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : همچو آن قوم مغل بر آسمان تیر م
مغللغتنامه دهخدامغل . [ م َ ] (اِ) به معنی خواب و استراحت باشد. (برهان )(آنندراج ) (از ناظم الاطباء). رجوع به مغلگاه شود.
مغللغتنامه دهخدامغل . [ م َ ] (ع مص ) کسی را بد گفتن نزدیک کسی . (تاج المصادر بیهقی ). مغالة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). و رجوع به مغالة شود.
مغللغتنامه دهخدامغل . [ م َ / م َ غ َ ] (ع اِ) شیر که زن آبستن بچه را دهد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). شیری که زن فرزند خودرا دهد در حالی که حامله است . (از اقرب
مقللغتنامه دهخدامقل . [ م ُ ] (ع اِ) نام درختی است و بعضی گویند صمغی است و آن را مقل ازرق ومقل مکی و مقل الیهود و مقل عربی و مقل سقلبی خوانند و گویند از عطریات است . (برهان ).
مقللغتنامه دهخدامقل . [ م ُ ق َ ] (ع اِ) ج ِ مُقلة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : به آب دولت تو رنگ داده باد وجوه به خاک درگه تو سرمه کرده باد مقل . مسعودسع
مقللغتنامه دهخدامقل . [ م َ ](ع مص ) به کسی نگریستن . (تاج المصادر بیهقی ). بنگریستن . (المصادر زوزنی ). نگریستن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نگریستن به چیزی . (
مقللغتنامه دهخدامقل . [ م ُ ] (اِ) نوعی از عطر باشد که آن را از عود و عنبر و صندل و غیر آن سازند. بواسیر را نافع است . (برهان ). در مؤیداز بعضی کتب طبی نقل کرده که عطری است مر
مقللغتنامه دهخدامقل . [ م ُ ق ِل ل ] (ع ص ) اندک کننده . (غیاث ) (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقلال شود. || اندک مال . (مهذب الاسماء): رجل مقل ؛ مر
مغلاةدیکشنری عربی به فارسیکتري , اب گرم کن , دهل , نقاره , جعبه قطب نما , ديگچه , ماهي تابه , روغن داغ کن , تغار , کفه ترازو , کفه , جمجمه , گودال اب , خداي مزرعه وجنگل وجانوران وشبانان
مغلستانلغتنامه دهخدامغلستان . [ م ُ غ ُ ل ِ] (اِخ ) مملکت وسیعی در آسیای مرکزی و قسمی از آن بیابان غیرمسکون است و اهالی آن را مغل نامند. (از ناظم الاطباء). و رجوع به مغل و مغول و م
مغلاتلغتنامه دهخدامغلات . [ م ُ غ َل ْ لا ] (ع اِ) ج ِ مُغَل ّ. (اقرب الموارد). به معنی مستغلات است . (از المنجد). و رجوع به مغل و مستغلات شود.
مغلگاهلغتنامه دهخدامغلگاه . [ م َ ] (اِ مرکب ) جای خفت و جست بود از آن دد و چهارپای . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 511). جای خفت و خاست بود از آن ِ دد و چهارپای . (فرهنگ اوبهی ). جای ا
مغلیلغتنامه دهخدامغلی . [ م ُ غ ُ ] (ص نسبی ) منسوب به مغل و زبان مردم مغلستان . (ناظم الاطباء). و رجوع به مغل و مغول شود. || مردم دلیر و بی باک و خونریز و ظالم و سنگدل و هولناک
مغلی قندزلغتنامه دهخدامغلی قندز. [ م ُ غ ُ ق ُ دُ ] (اِ مرکب ) اشاره به مغل بچه های بی مهر و بی باک و خونریز و خونخوار باشد. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).