مغدلغتنامه دهخدامغد. [ م ُ غ ِ د د ] (ع ص ) اشتر طاعون زده . (مهذب الاسماء). شتر طاعون زده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). شتر غده برآورده ٔ طاعون زده . (ناظم الاطباء). شتر غده دا
مغدلغتنامه دهخدامغد. [ م َ ] (ع ص ، اِ) نازک . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نرم و نازک . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).- اغضه اﷲ بمطر سغد مغد ؛ یعنی تر و تازه دارد خدای تعالی
مغدلغتنامه دهخدامغد. [ م َ ] (ع مص ) پرورانیدن عیش خوش کسی را. (تاج المصادر بیهقی ) (از اقرب الموارد). به ناز و نعمت پروردن عیش کسی را. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). ||
مغدلغتنامه دهخدامغد. [ م َ ] (اِ) باتنگان . (مهذب الاسماء). بادنجان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بادنجان است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). در بعضی لغ
مغدلغتنامه دهخدامغد. [ م َ غ َ / م َ ] (ع مص ) فربه و پرگوشت شدن بدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مقدلغتنامه دهخدامقد. [ م َ ق َدد ] (اِخ ) دهی است به اردن که می را به وی نسبت کنند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قریه ای است در شام و گویند در
مقدلغتنامه دهخدامقد. [ م َ ق َدد ] (ع اِ) راه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): هو مستقیم المقد. (اقرب الموارد). || زمین هموار. (مهذب الاسماء). جای
مقدلغتنامه دهخدامقد. [ م ِ ق َدد / م ُق ُدد ] (ع اِ) آهن که بدان پوست تراشند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه ). ابزاری آهنین که بدان پوست تراشند
مغداةلغتنامه دهخدامغداة. [ م َ ] (ع اِ) ما ترک من ابیه مغداة و لامراحة؛ یعنی نگذاشت از پدر خود مشابهتی . (منتهی الارب ). مَغدی ̍. یقال فلان ما ترک من ابیه مراحة و لامغداة؛ یعنی ف
مغدودنةلغتنامه دهخدامغدودنة. [ م ُ دَ دِ ن َ ] (ع ص )زمین پر از گیاه درهم پیچیده . (از اقرب الموارد).
مغدیلغتنامه دهخدامغدی . [ م َ دا ] (ع اِ) جای آمد شد کردن در پگاه . (ناظم الاطباء). || فلان ماترک من ابیه مغدی و لامراحاً؛ یعنی فلان در همه چیز مشابه به پدر خود است . (ناظم الاط
مغدیةلغتنامه دهخدامغدیة. [ م َ دی ی َ ] (ع اِ) بورانی . (مهذب الاسماء). بورانی بادنجان . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مَغْد. (معنی اول ) شود.
مغدیةلغتنامه دهخدامغدیة. [ م َ دی ی َ ] (ع اِ) بورانی . (مهذب الاسماء). بورانی بادنجان . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مَغْد. (معنی اول ) شود.
مغداةلغتنامه دهخدامغداة. [ م َ ] (ع اِ) ما ترک من ابیه مغداة و لامراحة؛ یعنی نگذاشت از پدر خود مشابهتی . (منتهی الارب ). مَغدی ̍. یقال فلان ما ترک من ابیه مراحة و لامغداة؛ یعنی ف
مغدودنةلغتنامه دهخدامغدودنة. [ م ُ دَ دِ ن َ ] (ع ص )زمین پر از گیاه درهم پیچیده . (از اقرب الموارد).
مغدیلغتنامه دهخدامغدی . [ م َ دا ] (ع اِ) جای آمد شد کردن در پگاه . (ناظم الاطباء). || فلان ماترک من ابیه مغدی و لامراحاً؛ یعنی فلان در همه چیز مشابه به پدر خود است . (ناظم الاط
مغدادلغتنامه دهخدامغداد. [ م ِ ] (ع ص ) بسیارخشم از مرد و زن یا پیوسته خشم . (منتهی الارب ). رجل مغداد؛ مرد بسیار خشم و پیوسته در خشم ، و چنین است امراءة مغداد. (ناظم الاطباء) (ا