معیاردیکشنری فارسی به انگلیسیbench mark, canon, check, criterion, gauge, measure, norm, received, scale, standard, test, touchstone, unit, yardstick
معیارلغتنامه دهخدامعیار. [ م ِع ْ ] (ع اِ) اندازه و پیمانه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). وسیله ای که بدان چیز دیگر را بسنجند و برابر کنند بنابراین ترازو و پیمانه مع
عَظِيمٌفرهنگ واژگان قرآنبزرگ (اين کلمه از عظم به معني استخوان گرفته شده چون معيار در بزرگي جثه هر کسي درشتي استخوانهاي او است آنگاه هر چيز بزرگ و درشتي را هم به عنوان استعاره عظيم خوان
اختباردیکشنری عربی به فارسیشنوايي , قدرت استماع , استماع , ازمايش هنرپيشه , سامعه , امتحان , ازمايش کردن , چيز عجيب , مسخره کردن , شوخي , پرسش و ازمون , ازمون , ازمايش , امتحان کردن , محک