معوزلغتنامه دهخدامعوز. [ م ِع ْ وَ ] (ع اِ) جامه ٔ کهنه . (دهار). جامه ٔ کهنه ٔ هر وقتی بدان جهت که لباس درویشان است . مِعْوَزَة. ج ، معاوز. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب ا
معوزلغتنامه دهخدامعوز. [ م ُع ْ وِ ] (ع ص ) درویش و نیازمند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). فقیر. (اقرب الموارد).
معوزلغتنامه دهخدامعوز.[ م َ ] (اِخ ) شهری است در کرمان ، میان این شهر و جیرفت دو منزل است از طریق فارس . (از معجم البلدان ).
معوذلغتنامه دهخدامعوذ. [ م ُ ع َوْ وَ ] (ع اِ) جای گردن بند از اسب و جز آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). جای قلاده . (از اقرب الموارد). || (ص ) ناقه ای که پیوسته ب
معوذلغتنامه دهخدامعوذ. [ م ُ ع َوْ وَ / وِ ] (ع ص ) گیاه در بن خار یا درزمین درشت و سخت رسته که شتر بدان نرسد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ربیع بنت معوزلغتنامه دهخداربیع بنت معوز. [ رَ ب ِ ت ِ م ُ ع َوْ وَ ] (اِخ ) ابن عفراء انصاری . صحابیی والامقام بود. او به حضرت رسول بیعت کرد و در غزوات شرکت می جست و به مداوای زخمیها میپ
ربیع بنت معوزلغتنامه دهخداربیع بنت معوز. [ رَ ب ِ ت ِ م ُ ع َوْ وَ ] (اِخ ) ابن عفراء انصاری . صحابیی والامقام بود. او به حضرت رسول بیعت کرد و در غزوات شرکت می جست و به مداوای زخمیها میپ
معاوزلغتنامه دهخدامعاوز. [ م َ وِ ] (ع اِ) ج ِ مِعوَز. (منتهی الارب ). ج ِ معوز و معوزة. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جامه ٔ کهنه ٔ هر وقتی بدان جهت که لباس درویشان است . (آنند
شاونیلغتنامه دهخداشاونی . [ وو ] (اِ) گهواره پوش را گویند یعنی چادری که بر روی گهواره ٔ اطفال پوشند و به عربی معوز خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج ).
درویشلغتنامه دهخدادرویش . [ دَرْ ] (ص ، اِ) خواهنده از درها. (غیاث ). گدا. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ). سائل یعنی گدائی که با آوازی خوش گاه پرسه زدن شعر خواند. فقیران که گدائی ک