معجوزلغتنامه دهخدامعجوز. [ م َ ] (ع ص ) کسی که الحاح کرده شده باشد بر وی در سؤال . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
محجوزلغتنامه دهخدامحجوز. [م َ ] (ع ص ) کسی که در ازاربستنگاه یا نیفه گاه وی ضربی رسیده باشد. (منتهی الارب ). ضربت رسیده بر کمر. (ناظم الاطباء). || شتر که سپل آن بسته باشندبه رسن حجاز. (منتهی الارب ). || پای بسته . || کمربسته ٔ با کمربند. (ناظم الاطباء).
محظوظلغتنامه دهخدامحظوظ. [ م َ ] (ع ص ) رجل محظوظ و حظیظ و حظی ؛ مرد بخت مند و دولتی . (منتهی الارب ). مرد بخت مند ودارای بهره از روزی و رزق . (ناظم الاطباء). دولتی . بهره مند. بهرمند. برخوردار. متمتع. (یادداشت مرحوم دهخدا). بختور. (غیاث ) (آنندراج ). کامیاب : با دو
معجوز عنهلغتنامه دهخدامعجوز عنه . [ م َ زُن ْ ع َن ْه ْ ] (ع ص مرکب ) چیزی که شخص از دست یافتن بدان ناتوان باشد : و سبب دوم آنکه مطلوب خداوند غم ، یا ازدست رفته باشد و اندریافتن آن متعذر باشد یا معجوز عنه باشد یعنی عاجز باشند از یافتن آن و خداوند هم معجوز عنه نباشد و اگرچه
اندریافتنلغتنامه دهخدااندریافتن .[ اَ دَ ت َ ] (مص مرکب ) [ = دریافتن ] ادراک کردن . فرسیدن . (فرهنگ فارسی معین ) : گوش داد تا علم و حکمت بشنوند و دل داد و به دل اندر عقلی نهاد تا اندریابند و حق از باطل بشناسند. (تاریخ بلعمی ).چشمت از خواب بیهشی بگشاخویشتن را بجوی و
متعذرلغتنامه دهخدامتعذر. [ م ُ ت َ ع َذْذِ ] (ع ص ) دشوار. (آنندراج ) (غیاث ) (از اقرب الموارد). کار دشوار. دشوار و مشکل . || محال . (ناظم الاطباء). محال . مقابل ممکن . ناممکن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دوم آن که مطلوب خداوند غم ، یا از دست رفته ای باشد و اندریافتن
معجوز عنهلغتنامه دهخدامعجوز عنه . [ م َ زُن ْ ع َن ْه ْ ] (ع ص مرکب ) چیزی که شخص از دست یافتن بدان ناتوان باشد : و سبب دوم آنکه مطلوب خداوند غم ، یا ازدست رفته باشد و اندریافتن آن متعذر باشد یا معجوز عنه باشد یعنی عاجز باشند از یافتن آن و خداوند هم معجوز عنه نباشد و اگرچه