مضاف الیهلغتنامه دهخدامضاف الیه . [ م ُ فُن ْ اِ ل َی ْه ْ ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) (اصطلاح نحو) رجوع به مضاف شود.
مدافلغتنامه دهخدامداف . [ م َ ] (اِ) حقه خانه ، خانه ای که در آن ادهان معطره کنند. (یادداشت مؤلف ).
مضائفلغتنامه دهخدامضائف . [ م َ ءِ ] (ع اِ) مضائف الوادی ؛ کرانه های وادی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). و فی الحدیث : «ان العدو یوم حنین کمنوا فی احناء الوادی و مضائفه ». (اللسان از ذیل اقرب الموارد). || غم ها و اندوه ها. رجوع به مضیفه شود.
مضافلغتنامه دهخدامضاف . [ م ُ ] (ع ص ، اِ) (از «ض ی ف ») منسوب . (غیاث ) (آنندراج ). بازخوانده به دیگری . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). نسبت داده شده : گویم که حین الابداع بوده است که هر نوعی را که پدید آمدن بود، بر کوکبی پدید آمد و منسوب به کوکبی و
مضایفلغتنامه دهخدامضایف . [ م َ ی ِ ] (ع اِ) ج ِ مضیفه . وادی وکرانهای آن . (یادداشت مؤلف ). رجوع به مضائف شود.
کعانلغتنامه دهخداکعان . [ ک ِ ] (ع اِ) مضاف الیه ذوکعان است که یکی از پادشاهان معروف یمن می باشد. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
مجرورفرهنگ فارسی عمید۱. در نحو عربی، کلمهای که آخر آن حرکت کسره داشته باشد؛ کلمهای که پس از حرف جرّ بیاید و یا مضافالیه واقع شود.۲. [قدیمی] کشیدهشده.
سحنلغتنامه دهخداسحن . [ س َ ] (ع ص ) یوم سحن ؛ روز جماعت بسیار. (منتهی الارب ). در اقرب الموارد به صورت ترکیب اضافی ضبط شده است و سحن مضاف الیه یوم آمده است .
اما بعدلغتنامه دهخدااما بعد. [ اَم ْ ما ب َ ] (ع حرف ربط مرکب ، ق مرکب ) ترکیبی از «اما» لفظ متضمن معنی شرط و «بعد» ظرف زمان بمعنی پس ، و چون در اینجا مضاف الیه محذوف معنوی است بعد را مبنی بر ضم باید خواند، و مضاف الیه محذوف آن بیشتر لفظ حمد و نعت باشد. (از غیاث اللغات ). یعنی اما بعد الحمد و ال
مضافلغتنامه دهخدامضاف . [ م ُ ] (ع ص ، اِ) (از «ض ی ف ») منسوب . (غیاث ) (آنندراج ). بازخوانده به دیگری . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). نسبت داده شده : گویم که حین الابداع بوده است که هر نوعی را که پدید آمدن بود، بر کوکبی پدید آمد و منسوب به کوکبی و
مضافدیکشنری عربی به فارسیافزودني , افزاينده , () ماده اي که براي افزايش خواص ماده ء ديگري به ان اضافه شود
مضاففرهنگ فارسی عمید۱. (ادبی) در دستور زبان، اسمی که به اسم دیگر اضافه شود یا نسبت داده شود.۲. (اسم، صفت) اضافهشده؛ زیادشده.۳. (صفت) [قدیمی] نسبتدادهشده.
مضاففرهنگ فارسی معین(مُ) [ ع . ] (اِمف .) 1 - اضافه شده ، زیاد گشته . 2 - نسبت داده شده . 3 - اسمی است که مقصود اصلی گوینده است . ؛ ~الیه اسم یا ضمیری است که به اسم دیگر می پیوندد تا معنی آن را کامل کند.
مضافلغتنامه دهخدامضاف . [ م ُ ] (ع ص ، اِ) (از «ض ی ف ») منسوب . (غیاث ) (آنندراج ). بازخوانده به دیگری . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). نسبت داده شده : گویم که حین الابداع بوده است که هر نوعی را که پدید آمدن بود، بر کوکبی پدید آمد و منسوب به کوکبی و
مضافدیکشنری عربی به فارسیافزودني , افزاينده , () ماده اي که براي افزايش خواص ماده ء ديگري به ان اضافه شود
مضاففرهنگ فارسی عمید۱. (ادبی) در دستور زبان، اسمی که به اسم دیگر اضافه شود یا نسبت داده شود.۲. (اسم، صفت) اضافهشده؛ زیادشده.۳. (صفت) [قدیمی] نسبتدادهشده.
مضاففرهنگ فارسی معین(مُ) [ ع . ] (اِمف .) 1 - اضافه شده ، زیاد گشته . 2 - نسبت داده شده . 3 - اسمی است که مقصود اصلی گوینده است . ؛ ~الیه اسم یا ضمیری است که به اسم دیگر می پیوندد تا معنی آن را کامل کند.