مشکین پرندلغتنامه دهخدامشکین پرند. [ م ُ / م ِ پ َ رَ ] (ص مرکب ) در صفات ابر و شب و امثال آن مستعمل است . (آنندراج ). شب و یا ابر سیاه . (ناظم الاطباء) : علم برکش ای آفتاب بلندخرامان شو ای ابر مشکین پرند. نظامی
مسکنلغتنامه دهخدامسکن . [ م َ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش حومه ٔ شهرستان سبزوار، واقع در 20هزارگزی جنوب غربی سبزوار و 7هزارگزی جنوب شرقی راه شوسه ٔ عمومی شاهرود، با 581 تن سکنه .
مسکنلغتنامه دهخدامسکن . [ م َ ک َ ] (ع اِمص ) سکونت . (مثل ملبس و منکح و مطعم و مشرب ). (یادداشت مرحوم دهخدا). نشست .
مسکنلغتنامه دهخدامسکن . [ م َ ک َ / م َ ک ِ ] (ع اِ) جای باشش و خانه . (منتهی الارب ).منزل و بیت . ج ، مَساکن . (اقرب الموارد). جای سکونت و مقام . (غیاث ) (آنندراج ). جای آرام . (ترجمان القرآن علامه جرجانی ). آرامگاه . (دهار). جایباش . مقر. مقام .جای . جایگاه
مسکنلغتنامه دهخدامسکن . [ م َ ک ِ ] (اِخ ) موضعی است به کوفه . (منتهی الارب ). جایی است نزدیک اوانا بر ساحل نهر دجیل و نزدیک دیر جاثلیق . در سال 72 هَ .ق . در این مکان وقعه ای بین عبدالملک بن مروان و مصعب بن زبیر رخ داد که به کشته شدن مصعب انجامید و قبر او در
مسکنلغتنامه دهخدامسکن . [ م ُ س َک ْ ک ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از تسکین . رجوع به تسکین شود. || دردنشاننده . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). تسکین دهنده و فرونشاننده . (غیاث ) (آنندراج ). آرام ده . (لغات فرهنگستان ). آرام بخش . ساکن کننده . آرام کننده . آرامش دهنده . نشاننده ٔ درد. تسکین ده . آسایش دهنده
مشکینلغتنامه دهخدامشکین . [ م ِ ] (اِخ ) از توابع اردبیل . مرکز آن خیاو است و 90000 تن سکنه دارد. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 167). مشکین شهر. و رجوع به خیاو شود.
مشکینلغتنامه دهخدامشکین . [ م ِ ](اِخ ) دهی از دهستان قره پشلو است که در شمال باختری شهر زنجان و 9 هزارگزی راه شوسه ٔ خلخال واقع است و 848 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
مشکینلغتنامه دهخدامشکین . [ م ُ / م ِ ] (ص نسبی ) هر چیز مشک آلود را گویند. (برهان ) (آنندراج ). مشک آلود. (ناظم الاطباء). که بوی مشک دارد. مانا به مشک : گوید که مرا این می مشکین نگواردالا که خورم یاد شه عادل و مختار. <p cla
دام مشکینلغتنامه دهخدادام مشکین . [ م ِ م ُ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از زلف : دام مشکینی که من در گردن او دیده ام آهوی مشکین شوند از بوی او نخجیرها.صائب (از آنندراج ).
پنیرک مشکینلغتنامه دهخداپنیرک مشکین . [ پ َ رَ ک ِ م ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نوعی پنیرک که از آن روغنی معطر به بوی مشک گیرند .
چوگان مشکینلغتنامه دهخداچوگان مشکین . [ چ َ / چُو ن ِ م ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از زلف است : گوی سیمین دارد و چوگان مشکین آن پسربا چنین گوی و چنین چوگان کند جولان پری .سوزنی .
خط مشکینلغتنامه دهخداخط مشکین . [ خ َطْ طِ م ِ / م ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خط سیاه . || خط سیاه عارض خوبان مزلف . (ناظم الاطباء) : لب لعل و خط مشکین چو آنش هست و اینش نیست بنازم دلبر خود راکه حسنش آن و این دارد.<p class="au