مسماردیکشنری عربی به فارسینوعي ميخ که از وسط پهن شده بياشد , ميخ زيرپهن , ميخ کوب کردن , باميخ کوبيدن , ناخن , سم , چنگال , چنگ , ميخ , ميخ سرپهن , گل ميخ , با ميخ کوبيدن , با ميخ الصاق
مسمارلغتنامه دهخدامسمار. [ م ِ ] (ع اِ) آنچه بدان چیزی را استوار کنند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). هرچه بدان چیزی یا جائی را بند و مضبوط نمایند. بند آهن . (منتهی الارب ) (ناظم
مسمارسرلغتنامه دهخدامسمارسر. [ م ِ ما س َ ] (ص مرکب ) دارای سری چون مسمار.که در سر مسمار دارد. با مسماری در سر : بفرمود خسرو به پولادگرکه بند گران ساز، مسمارسر.فردوسی (شاهنامه چ دب
مسماریلغتنامه دهخدامسماری . [ م ِ ] (ص نسبی ) منسوب به مسمار. میخی . میخی شکل . شبیه به مسمار. (ناظم الاطباء).- خط مسماری ؛ خط میخی . رجوع به خط میخی و میخی شود.|| فلکی . (بحر ال
همزه ٔ مسمارلغتنامه دهخداهمزه ٔ مسمار. [ هََ زَ / زِ ی ِ م ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) میخ کجواج ، یعنی که راست نباشد، چه الف مسمار به معنی میخ راست است . (برهان ).