مسلوخلغتنامه دهخدامسلوخ . [ م َ ] (ع ص ) گوسپند پوست بازکرده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). گوسپند و بز پوست کنده شده . (غیاث ). گوسپند به کاردآمده . (مهذب ال
مسلوخفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. (ادبی) در عروض، ویژگی زحافی که در آن فاعلاتن به فاع تغییر یابد؛ سلخ.۲. (اسم) [قدیمی] حیوانی که پوستش را کنده باشند.۳. [قدیمی] پوستکنده.
مسلوخةلغتنامه دهخدامسلوخة. [ م َ خ َ ] (ع ص ) مؤنث مسلوخ . گوسپند پوست کشیده . (دهار). رجوع به مسلوخ شود.
مسلخفرهنگ انتشارات معین(مَ لَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - کشتارگاه ، جای پوست کندن . 2 - رخت کن ، رخت کن گرمابه . ج . مسالخ .
مسلوخةلغتنامه دهخدامسلوخة. [ م َ خ َ ] (ع ص ) مؤنث مسلوخ . گوسپند پوست کشیده . (دهار). رجوع به مسلوخ شود.
جلمةلغتنامه دهخداجلمة. [ ج َ ل َ م َ ] (ع اِ) گوسفند مسلوخ بلا حشو و قوائم . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || همه . (منتهی الارب ). جمیع چیزی . (از اقرب الموارد).
پوستین بگازرلغتنامه دهخداپوستین بگازر. [ ب ِ زَ / زُ] (ص مرکب ) صاحب برهان میگوید: کنایه از بدگو و عیب جوینده باشد. لکن در قطعه ٔ ذیل ظاهراً بمعنی مسلوخ وپوست کنده و بی پوست و بی آلت دف
پوست کندهلغتنامه دهخداپوست کنده . [ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) پوست برآورده . که پوست آن برداشته باشند. پوست بازکرده . مقشر. مقشور : شعیرٌ مقشر؛ جو پوست کنده .- مثل هلوی پوست کنده ؛
ممسوخلغتنامه دهخداممسوخ . [ م َ ] (ع ص ) آن که صورت وی برگردانیده شده و مسخ شده باشد. (ناظم الاطباء). صورت برگردانیده شده و بدترشده . (آنندراج ). || لعین . (یادداشت مرحوم دهخدا).