مسخدلغتنامه دهخدامسخد. [ م ُ خ َ / م ُ خ ِ ] (ع ص ) زردرنگ گران جسم آماسیده روی . (از اقرب الموارد). مُسخَّد. رجوع به مسخّد شود.
مسخدلغتنامه دهخدامسخد. [ م ُ س َخ ْ خ َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از تسخید. رجوع به تسخید شود. || مرد بسته خاطر. (منتهی الارب ). خاثرالنفس . (اقرب الموارد). || زردرنگ گران جسم آماسیده روی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مُسخد.
مسخطلغتنامه دهخدامسخط. [ م َ خ َ ] (ع مص ) مصدرمیمی است از سخط. (از منتهی الارب ). سخط. (اقرب الموارد). خشم گرفتن و ناخشنود شدن . (آنندراج ). و رجوع به سخط شود. || (اِ) آنچه شخص را به سخط وادارد و عصبانی کند. ج ، مَساخط. (از اقرب الموارد).