مسحدیکشنری عربی به فارسیپيمايش , زمينه يابي , بازديد کردن , مميزي کردن , مساحي کردن , پيمودن , بررسي کردن , بازديد , مميزي , براورد , نقشه برداري , بررسي , مطالعه مجمل , برديد
مسحلغتنامه دهخدامسح . [ م َ ] (ع مص ) مالیدن و دست گذاشتن بر چیزی روان یا آلوده جهت دور کردن آلودگی آن . (از منتهی الارب ). ازاله اثر از چیزی ، چنانکه در دعا گویند «مسح اﷲ مابک
مسحلغتنامه دهخدامسح . [ م َ س َ] (ع مص ) کفتن شکم ِ دو ران از درشتی جامه . یا بهم سائیدن دو ران . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ).
مسحلغتنامه دهخدامسح . [ م ِ ] (ع اِ) پلاس . که بر آن نشینند. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کساء موئین .مانند جامه ٔ راهبان . (از اقرب الموارد). || میانه ٔ راه . (منته
مسحلغتنامه دهخدامسح . [ م ِ س َح ح ] (ع ص ) فرس مسح ؛ اسب خوش رفتار. (منتهی الارب ). اسب جواد و تیزرفتار. (از اقرب الموارد).
مسهلغتنامه دهخدامسه . [ م ُس ْ س َ / س ِ ] (اِ) به اصطلاح زرگران قسمی از چکش است . (فرهنگ نظام ).- مسه آغو ؛ چکشی است که کف آن محدب است . (فرهنگ نظام ).- مسه چهارسو ؛ چکش چهارپ
مصحلغتنامه دهخدامصح . [ م َ ] (ع مص ) رفتن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سپری شدن چیزی . || تراویدن تری از چیزی . || بردن و ربودن چیزی را. || برگردیدن ر
مسهفرهنگ انتشارات معین(مَ سِّ) (اِ.) قسمی چکش که زرگران به کار برند. ؛ ~آغو چکشی است که کف آن محدب است . ؛ ~چهارسو چکشی است چهار پهلو. ؛ ~هوله (حوله ) قسمی چکش .
مسح کردنلغتنامه دهخدامسح کردن . [ م َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بسودن . لمس کردن . مس کردن . تمسح . مسح . (از منتهی الارب ). و رجوع به مسح شود. || در اصطلاح فقهی ، در وضو مالیدن کف دست تر
مسحةدیکشنری عربی به فارسیلکه , اغشتن , الودن , لکه دار کردن , پاک کردن , خشک کردن , بوسيله مالش پاک کردن , از ميان بردن , زدودن
مسحوقدیکشنری عربی به فارسیپودر , پودر صورت , گرد , باروت , ديناميت , پودر زدن به , گرد زدن به , گرد ماليدن بصورت گرد دراوردن