مستنیرلغتنامه دهخدامستنیر. [ م ُ ت َ ] (ع ص ) طلب روشنی کننده و نورجوینده . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). نورطلب . نورگیر. مقابل منیر. موجودات از نظر شیخ اشراق یا منیر هستن
مستنیرفرهنگ انتشارات معین(مُ تَ) [ ع . ] (اِفا.) نور جوینده . ستاره ای که از خود نور ندارد. مق منیر. ؛ستارة ~ ستاره ای که از خود نور ندارد.
مستنیراتلغتنامه دهخدامستنیرات . [ م ُ ت َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مستنیر و مستنیرة. رجوع به مستنیر شود. || کواکب که از آفتاب نور گیرند. (فرهنگ علوم عقلی ).
مستنفرلغتنامه دهخدامستنفر. [ م ُ ت َ ف ِ ] (ع ص ) رمنده .(از منتهی الارب ) (آنندراج ). آهو که رمیده باشد. (ازاقرب الموارد). نافر. هارب . رمو. نفور. منهزم . || آهو که رم داده شده ب
مستنفرلغتنامه دهخدامستنفر. [ م ُ ت َ ف َ ] (ع ص ) آهو که رم داده شده باشد. (از اقرب الموارد). رجوع به استنفار شود.
مُّسْتَنفِرَةٌفرهنگ واژگان قرآننفرت و اعراض کننده -گريزان (از استنفار به معنی نفرت و عبارتَأَنَّهُمْ حُمُرٌ مُّسْتَنفِرَةٌ فَرَّتْ مِن قَسْوَرَةٍ " یعنی کفار در حالي از تذکره نفرت و اعراض ميک
مستنیراتلغتنامه دهخدامستنیرات . [ م ُ ت َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مستنیر و مستنیرة. رجوع به مستنیر شود. || کواکب که از آفتاب نور گیرند. (فرهنگ علوم عقلی ).
ابوعلیلغتنامه دهخداابوعلی . [ اَ ع َ ] (اِخ ) محمدبن مستنیر نحوی لغوی مشهور به قطرب . رجوع به قطرب شود.
جرجانیلغتنامه دهخداجرجانی . [ ج ُ ] (اِخ ) عبدالواحدبن مستنیر مکنی به ابوالقاسم . راوی بود. وی بشام رفت ونزد خیثمة طرابلسی و اسحاق بن ابراهیم اذرعی (حدیث ) نوشت . (از تاریخ جرجان
خالدلغتنامه دهخداخالد. [ ل ِ ] (اِخ )ابن مستنیر. وی از میمون از ابن عمر روایت میکند. میمونی که از او روایت میکند و در کتاب ابن ابی حاتم آمده است میمون بن ابی عبداﷲ است نه میمون
مفعولفرهنگ فارسی طیفیمقوله: علیت ول، موضوع مستنیر، کسبِ نورکننده عروسک، آلت دست، بازیچه، دستخوش، درمعرض، دچار، مغلوب، تحت سیطره، مظلوم -زده (∊ هیجانزده) زمین آشآلو منفعل▼ مجبور، م