مستنلغتنامه دهخدامستن . [ م ُ ت َن ن ] (ع ص )نعت فاعلی از استنان . رجوع به استنان شود. || (اِ) مستن الطریق ؛ آن قسمت از راه که واضح و هویدا باشد. (از اقرب الموارد). || مستن الحر
مسطنلغتنامه دهخدامسطن . [ م ُ س َطْ طَ ] (ع ص ) مرد پادراز. || دابه که چهار دست و پای دراز دارد. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به مسطنة شود.
مستنقعدیکشنری عربی به فارسیباتلا ق , سياه اب , گنداب , لجن زار , درباتلا ق فرورفتن , مرداب , لجن , نهر , انحطاط , در لجن گير افتادن , پوست ريخته شده مار , پوست مار , پوسته خارجي , پوست ,
مستنزفدیکشنری عربی به فارسیزالو , حجامت , اسباب خون گيري , خفاش خون اشام , انگل , مزاحم , شفا دادن , پزشکي کردن , زالو انداختن , طبيب