مساعددیکشنری عربی به فارسیيار , کمک , مساعد , ياور , اجودان , معين , فرعي , کمکي , معاون , دستيار , بردست , ترقي دهنده , هم دست , ستوان , ناوبان , نايب , وکيل , رسدبان
مساعدفرهنگ مترادف و متضاد۱. سازگار، مطلوب، مناسب، موافق ۲. معاضد، یار، یاور ۳. همبازو، همراه ≠ نامساعد
مساعددیکشنری فارسی به انگلیسیbenign, benignant, easy, favorable, friendly, prosperous, ripe, suitable
مثعئدلغتنامه دهخدامثعئد. [ م ُ ع َ ءِدد ] (ع ص ) کودک خط دمیده ٔ نازک بدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). غلام ناز»بدن و این نقل قاموس است و صورت صحیح آن چنانکه در تا
مصائدلغتنامه دهخدامصائد. [ م َ ءِ ] (ع اِ) ج ِ صید، به معنی شکاراندازیها، خلاف القیاس ، چنانکه محاسن ج ِ حسن است . (از غیاث ) (از آنندراج ). || ج ِ مِصْیَد. (ناظم الاطباء). آلت ص
مصاعدلغتنامه دهخدامصاعد. [ م َ ع ِ ] (ع اِ) ج ِ مصعد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). جاهای بلند. (غیاث ) (آنندراج ) : در مرکز آب و خاک روی به مصاعد هوا نهد و بر بالا رود [ ابر ]
مصعادلغتنامه دهخدامصعاد. [ م ِ ] (ع اِ) رسنی که به آن بر درخت خرما برآیند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). طنابی که بدان بر خرمابن برآیند. (ناظم الاطباء).